#پارت422
💕اوج نفرت💕
نگران نگاهم کرد
_الهی بمیرم که اشکهات تمومی نداره. بیا بشین اینجا
راهنماییم کرد. داخل رفتم.
رنگ کرم قهوه ای خونش خیلی زیبا بود و قشنگ معلوم بود که این خونه خونه یه تازه عروسه.
روی مبل نشستم و ظرف میوه ای که پروانه روی میز چیده بود نگاه کردم.
دستم رو گرفت و گفت
_چرا اینجوری شدی?
_وقتی از آلمان برگشتیم. میترا به من گفت که اتفاق های خوبی تهران نیوفتاده
وقتی کامل برام تعریف کرد
تصمیم گرفتم تا اموالی که بهم رسیده رو بهشون برگردونم.
_کدوم اموال?
_ همونایی که پدربزرگم به نام پدرم کرده بود و سر لجبازی به پدر احمدرضا. به عمو اقا گفتم طبق قانون اسلام تقسمشون کنه.
قصد و نیتی نداشتم. به فکر مرجان بودم.که حسابی تو هچل افتاده.
اما وقتی این حرف به گوشش رسید گفته بود که برمیگرده شیراز تا با من حرف بزنه. منم همه حواسم پیش کسی بود که قرار بود باهاش ازدواج کنم.
دلخور نگاهم کرد
_قرار بود ازدواج کنی?
_به خاطر علیرضا قبول کرده بودم
برادر دوستش بود. چند جلسه ای با هم حرف زدیم ولی دیگه نتونستم ادامه بدم قرار گذاشتم تو پارک بهش گفتم نه اون که رفت
بغض دوباره به گلوم چنگ انداخت
_ دیدم احمدرضا جلوم ایستاده فکر کنم از خونه تعقیبم کرده بود پروانه من یک سال فقط خودم رو گول زدم. با دیدنش حالم خراب شد
اشک روی گونم ریخت
_ قلبش درد میکنه.
_تو از کجا میدونی?
_تو پارک گفت . میخواست خودش رو توجیه کنه. نذاشتم حرف بزنه. اما پشیمونم. دارم میمیرم .نفسم بالا و پایین نمیشه.دوستش دارم اما امکان پذیر نیست.
_ چرا
_مادرش نمیزاره خوشبخت باشیم.
_خب جدا زندگی کنید.
سرم رو بالا دادم
_امروزم میگفت نمیتونم مادرم رو ترک کنم
نفس سنگینی کشید
_میخوای من زنگ بزنم بهش بگم که حرف دلت چیه?
_نه نه اصلا . تو پارک هم باهاش خوب حرف نزدم. دوستش دارم ولی...
صدای گوشیم بلند شد از کیفم بیرون اوردم
_علیرضا ست
_نمیخوای جواب بدی
دستمالی از روی نیز برداشتم و اب بینیم رو پاک کردم
_نه. حوصله ی هیچ کس رو ندارم.
_میخوای چی کار کنی?
_نمیدونم فقط انقدر دلم سنگین بود دوست داشتم به یه نفر بگم.
بشقاب میوه رو جلوم گذاشت و پرتقال و سیبی داخلش گذاشت به خونش نگاه کردم
_اقای ناصری نیست
_نه دانشگاهه. منم کلاس داشتم به خاطر تو اومدم خونه
_ببخشید مزاحمت شدم
صدای تلفن همراهم دوباره بلند شد
_علیرضا ول کن نیست
_به غیر این باشه جای تعجب داره. جواب بده گفت بیا بگو نمیام
کلافه گوشی رو برداشتم با دیدن شماره ی عمو اقا نفس حرصیم رو بیرون دادم زیر لب گفتم
_باز همه رو خبر کرد.
تماس قطع شد و بلافاصله شماره ی علیرضا رو صفحه ظاهر شد
انگشتم رو روی صفحه کشیدم کنار گوشم گذاشتم
_بله
صدای فریادش باعث شد تا برای لحظه ای گوشی رو از گوشم فاصله بدم
_کجایی?
انقدر صدا بلند بود که پروانه هم شنید
_اوه اوه چه عصبانیه
دوباره گوشی رو کنار گوشم گذاشتم
_بیرونم
_نگار کجایی?
_مگه من بچم. چرا داد میزنی. اومدم جایی کارم تموم شه برمیگردم.
_اره بچه ای، خیلی هم بچه ای. بگو کجایی بیام دنبالت
_نمیخوام بیای خودم میام.
کمی مکث کرد و گفت
_با کی بیرونی!
_تنهام
_نگار من به خاطر تو دارم دست و پا میزنم. جواب من این نیست
به پروانه نگاه کردم
_خونه ی دوستمم
_دوست کیه
_افشار
_یعنی اگه به تو حرف نزد هر کاری دلت بخواد میکنی. انگار نه انگار بزرگ تر داری ادرس رو بفرست برام بیام دنبالت
_خودم...
به صفحه ی گوشی نگاه کردم رو به پروانه گفتم
_قطع کرد
_خب چرا به کسی نگفتی
_نمیزاشتن بیام
_الان میخواد بیاد دنبالت
_اره منتظره ادرسه
ناراحت گفت
_نهار گذاشتم من
_ببخشید. ادرس رو بدم بهش?
با سر تایید کرد. ادرس رو براش فرستادم.
ایستادم
_بشین حالا
_نه برم سر خیابون تا بیاد
دستم رو گرفت
_بشین احتمالا فهمیده احمدرضا شیرازه فکر میکنه با اونی بزار بیاد زنگ بزنه با هم بریم بیرون سو تفاهم براش برطرف بشه
حق با پروانه بود نشستم و منتظر تماسش موندم
فاطمه علیکرم
🚫 #کپیحرام و پیگرد #قانونی دارد🚫
#پارتاول
https://eitaa.com/zeinabiha2/32702
💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕