#پارت425
💕اوج نفرت💕
دلخور نگاهم کرد
غذامون رو بعد از گرفتن سفارش اوردن هر دو بی میل بودیم. من به خاطر فکر احمدرضا و استرس و اضطراب برخورد علیرضا بعد از اینکه متوجه بشه علاقه ای وجود داره. استرس علیرضا برای اینکه احساس می کرد من به احمدرضا احساسی دارم.
به خونه برگشتیم به بهانه خوابیدن به اتاقم رفتم لباس هام رو عوض کردم و روی تخت دراز کشیدم.
کاش شماره ای از احمدرضا داشتم. داشتم هم نمیتونستم بهش زنگ بزنم. کاش شماره ی من رو داشت. یعنی اگر به میترا بگم بهش میده. نه اونم میذاره کف دست عمو آقا و روزگار برام سخت تر از اینم میشه.
جابجا شدم سمت در .به در خیره شدم که نگاهم به میز افتاد یاد گوشی خراب میترا افتادم که شماره احمدرضا توش ذخیره شده .
فوری ایستادم. کشو رو بیرون کشیدم بعد از حدود ده ماه گوشی رو کردم.
روشن شدن گوشی و دیدن عکسی که با احمد رضا تو رستوران با هم انداخته بودیم که روی صفحه گوشیم ذخیرخ شده بود باعث شد تا دوباره بغض به گلوم چنگ بندازه. جلوی گریم رو گرفتم نباید گریه کنم تا علیرضا متوجه بشه که من حالم خرابه
به عکس خیره شدم. حالا مثلاً شمارش رو داشته باشم. برای چی بهش زنگ بزنم نه علیرضا موافقه نه شرایط احمدرضا شرایطیه که من بتونم باهاش زندگی کنم.
احمدرضا هنوز نسبت به مادرش تعصب داره. تو حرف هاش که توی پارک میزد میگفت نمیتونه ترکش کنه. چطور میخواد همراه با مادرش با من هم زندگی کنه. اون نمیزاره و زندگی رو برای من و پسرش جهنم میکنه.
پس بهتره فراموشش کنم و با خاطرهای که ازش دارم بسوزم بسازم. با گوشی روی تخت رفتم انگشتر رو از بیرون آوردم و توی انگشتم انداختم و به صفحه موبایل خیره شدم
به در نگاه کردم نکنه علیرضا بیاد تو. انگشتر رو از دستم در آوردم و زیر بالشت گذاشتم. پتو روی سرم کشیدم و ترجیح دادم زیر تاریکی پتو به صفحه گوشی خیره باشم.
چشمم به پاکت سفیدی که بالای صفحه ی گوشی نشون گر پیام خوانده نشده بود افتاد. انگشتم رو روش زدم. پیام از طرف پروانه، عمو آقا، با دیدن اسم احمدرضا که بیش از هزار پیام خوانده نشده داشت بازش کردم به خاطر حجم زیاد پیام ها کمی دیر صفحه بالا اومد
"نگار خواهش می کنم صبر کن شکایت از مادرم کاری رو درست نمی کرد
"من رو تو تنگنا گذاشتی راهی برام نمونده بود.
"چرا نذاشتی بهت دست بزنم تو برای منی همیشه
" نگار خواهش میکنم اجازه بده این دفعه می تونم مدیریت کنم. قول میدم بهت طوری مدیریت کنم که هیچ کس اذیتت نکنه.
" من هم با شکایت از رامین موافقم مرجان هم بیجا میکنه روی حرف من حرف بزنه
خوندن پیام های پر از التماس احمدرضا راه به جایی نداشت. پرده ی اشک دیدم روتار کرده بود. صفحش رو بستم. گوشی رو ناامید از پهلو خاموش کردم کنار انگشتر جا دادم.
فاطمه علیکرم
🚫 #کپیحرام و پیگرد #قانونی دارد🚫
#پارتاول
https://eitaa.com/zeinabiha2/32702
💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕