#پارت427
💕اوج نفرت💕
_ هرچی تو بگی گوش میکنم.
لبخندی زد و ته مونده اب تو لیوان رو خورد
_ حالا کجا می خوای بری
_بپرسم اگه کلاس نداشته باشه برم یه مانتو بخرم برا مراسم شب بپوشم.
_ این همه مانتو داری
_یا ادارین یا قدیمی شدن یکیشون هم که جدید میشه پوشید عموآقا نمیزاره بپوشم.
_ بیار ببینمش.
_ بزار بعد از شام میارم
به بشقابم اشاره کرد
_ تو که تو خوردی. بیار ببینمش.
به اتاقم رفتم مانتوی طوسی پر از چین های صورتی که میترا برای عید برام خریده بود رو برداشتم و روبروی علیرضا ایستادم
_ اینه
نگاهی کرد و گفت
_ یه خورده جلفه اما بلنده خوبه دوست داری بپپوش
_عمواقا گفته نپوشم.
_ اگه دوست داری میتونی بپوشی
_باشه. پس فردا اینو موقع بیرون رفتن با پروانه میپوشم.
_شب هم میتونی بپوشی
_نه برا شب میخرم عمو اقا هم میاد نمی خوام ناراحتش کنم.
_هر جور راحتی.
ایستاد به میزاشاره کرد و گفت
_میز رو میتونی جمع کنی یا اون هم کار خودمه.
خندیدم
_ نه برو جمع میکنم.
رفت سمت اتاقش صدام رو بالا بردم
_ علیرضا جبران میکنم.
_ میدونم
وارد اتاق شد گوشی رو برداشتم شماره ی پروانه رو گرفتم.
صدای مهرداد توی گوشی پیچید
_سلام
_سلام . خوبید نگار خانم
_ممنون . پروانه هست.
_بله یه لحظه گوشی.
پروانه جان دوستته
_کدوم دوستم
_نگار خانم
چند لحظه بعد پروامه گفت
_سلام نگار جان
_ سلام
_ حالت چطوره خوبی از نگرانی مردم چیزی بهت گفت.
_ نه.
_پس گیرش فقط تو دانشگاه رو ماست
_ پروانه میشه فردا اگر کلاس نداری باهم بریم بیرون
_کلاس که ندارم ولی باید به مهرداد بگم اگه اجازه بده. کاری ندارم باهات میام.
_ باشه پس کی خبرش رو بهم میدی ؟
_یه نیم ساعت دیگه بهت اس ام اس میدم.نگاه به این پروانه جان گفتنش ننداز یه خورده ناراحته بزار حالش جا بیاد اون موقع میگم. الان بگم میگه نه
_باشه پس منتظرم. خداحافظ.
تماس رو قطع کردم شروع به شستن ظرفها کردم .صدای پیامک گوشیم بلند شد
_فردا صبح ساعت ده منتظرم باش
شاید بیرون رفتن و کمی خرید کردن باعث بشه ذهنم منحرف بشه.
صبح از خواب بیدار شدم . طبق معمول علیرضا نبود.
مانتو انتخابی دیشبم رو که فقط چند باری توی مهمونی اقوام میترا اونم با اخم و تخم عمو آقا پوشیده بودم رو تنم کردم. پروانه زنگ زد باهام قرار گذاشت گفت که با ماشین مهرداد میاد دنبالم پیام داد
نزدیک خونتونم بیا پایین
از خونه بیرون رفتم دوباره استرس آسانسور من رو گرفت اما ترجیح دادم
با استرسم مقابله کنم و از آسانسور استفاده کنم. با باز شدن در کشویی لسانسور، دوباره فضای خالیش باعث خوشحالیم شد. نمیدونم این ترس تا کی قراره با من باشه.
وارد سالن جلوی در آسانسور شدم همه چی امن و امان بود و خبری از هیچ آشنایی نبود. بیرون از ساختمان رفتم با صدای بوق ماشین به پروانه نگاه کردم.
دستی براش تکون دادم سمت ماشین رفتم. از ماشین پیاده شده دور زد و روبروم ایستاد و نگاهی به سر تا پام انداخت.
_ چقدر بهت میاد
با لبخند پاسخ محبتش رو دادم.
سوار شدیم ماشین رو به حرکت درآورد چرخیدم و از شیشه عقب نگاه کردم.
_ به چی نگاه می کنی
می ترسیدم دوباره احمدرضا تعقیبم کنه.
روی صندلی جا به جا شدم و کمربندم رو بستم
_هیچی ولش کن
_ خوب کجا بریم
پاساژ، بریم خرید. احساس میکنم افسرده شدم. خرید برای افسردگی خوبه
دنده رو عوض کرد
_باشه بریم
تو راه از زندگی خوش و خرمش تعریف میکرد تلاش داشتم تا حواسم رو به حرف هاش بدم و اجازه ندم چیزی عمگینم کنه.
روبروی پاساژ ماشین رو پارک کرد.
باهم همقدم زشدیم پروانه مثل همیشه شاد و پر انرژیه.
جلوی ویترین مغازه ی نقره فروشی ایستاد یکی از انگشتر ها راپو به من نشان داد
_نگار اون انگشتر رو نگاه کن.
_ کدوم
_همونکه نگین قرمز داره
_دیدم قشنگه ولی مردونس
_برای مهرداد می خوام.
_خیلی قشنگه
_تو هم انتخاب کن.
نگاهش کردم
_ برای کی
_برای استاد
_من که سلیقه ی اون رو نمی دونم.
_ انگشتر مردونه که سلیقه نمیخواد انتخاب کن بخر
_اندازه انگشتش رو هم نمیدونم.
_من؛مال مهرداد رو میدونم . ای کاش تو هم میدونستی با هم میخریدیم. بیا بریم داخل
_من داخل نمیام. همینجا وایمیستم نگاه می کنم.
_بیا دیگه
نگاه گذراش پشت سرم ثابت موند
متعجب نگاهم کرد و لب زد
_سلام
با شنیدن صدای احمدرضا تمام وجودم یخ کرد. هم خوشحال شدم هم ناراحت هم ترسیدم.
زیر لب جواب پروانه رو داد
فاطمه علیکرم
🚫 #کپیحرام و پیگرد #قانونی دارد🚫
#پارتاول
https://eitaa.com/zeinabiha2/32702
💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕