eitaa logo
زینبی ها
4.3هزار دنبال‌کننده
11هزار عکس
3.7هزار ویدیو
194 فایل
ما نسل ظهوریم اگر برخیزیم... _من!🍃 @zeinabiha22 _شرایط🥀 @Hh1400h _حرفتو ناشناس بزن... https://harfeto.timefriend.net/17367927276640 اللهم عجل لولیک الفرج 🌹
مشاهده در ایتا
دانلود
💕اوج نفرت💕 صدای تلفن پروانه بلند شد. به صفحه گوشیش نگاه کرد و با لبخند گفت _ مهردادِ گوشی رو کنار گوشش گذاشت _ سلام عزیزم _ نه نتونستیم بریم مشکلی پیش اومد. _ الان حرمیم کجایی تو ؟ نگاهی به من کرد و آروم گفت _الان که نمیتونم. _اخه... _ببینم چیکار میتونم بکنم. گوشی رو توی کیفش گداشت. به من نگاه کرد _ نگار من اگر برم ناراحت میشی؟ سرم رو بالا دادم و گفتم _ نه برو _ مطمئنی؟ _ آره عزیزم برو دستت هم درد نکنه. ببخشید که هر وقت با من جایی می‌آی اخرش باعث ناراحتیت میشم. _نه اصلاً ناراحت شدم خیلی هم خوشحالم تو خواهر منی. صورتم رو بوسید. ازم خداحافظی کرد و توی مسیر که میرفت از گوشیش رو کنار گذاشت گفت: _ دارم میام از دیدم خارج شد دوباره چشم به حرم دوختم. تا کی باید اینطوری مستاصل باشم. باید با علیرضا حرف بزنم. اما قبلش باید با احمدرضا صحبتم رو تموم کنم اگر نتونخ با شرایطم کنتر بیاد ازش بخوام که محرمیت رو ببخشه. من اصلا دلم نمی خواد دوباره برگردم و شرایط پنج سال پیش برام تکرار بشه. حس خیلی بدیه که ندونی باید چه کار کنی. مستأصل بودن اصلا خوب نیست. سرم رو به دیوار تکیه دادم و چشم هام رو بستم. تو حالت خواب و بیداری مامان آرزو رو دیدم که گوشه ای ایستاده بود و با لبخند نگاهم می کرد فوری چشم هام رو باز کردم و به فضای روبروم خیره شدم. کاش واقعاً کنارم بود. این روزها روزهایی که من به مادر احتیاج دارم. میترا برای من مثل مادر هست اما مادر نیست. دوباره چشمام رو بستم به امید اینکه شاید آرزو رو ببینم و متوجه نشدم کی خوابم برد. با تکون های دستی بیدار شدم و به خانم مهربونی که نگاهم می کرد خیره شدم. _ عزیزم بلند شو اینجا که جای خواب نیست. با چشم نیمه باز هم به حرم نگاه کردم. انگشتم روی چشم هام گذاشتم و کم ماساژ دادم و ببخشید و زیر لب گفتم. ایستادم از حرم بیرون اومدم به ساعت تو دستم نگاه کردم و با دیدن عقربه هاش برق از سرم پرید. ساعت دو بعد از ظهر بود و من هنوز خونه نرفته بودم. گوشیم رو از کیفم بیرون آوردم و با تماس‌های از دست رفته علیرضا،عمواقا و میترا روبه رو شدم. حالا باید چه کار کنم اصلاً دوست نداشتم روزی که قراره بریم خواستگاریش باعث ناراحتیش بشم. سر بلند کردم به اطراف نگاه کردم به دنبال ماشینی که زود تر به خونه برگردم. که با احمدرضا چشم تو چشم شدم کمی اون طرف‌تر کنار دیوار ایستاده بود. نگام می کرد. یک قدم جلو اومد. راهی برای فرار نیست. بهتره برم جلو حرفهام رو باهاش بزنم. توی یک قدمی ایستاد. سلام کرد نمیدونم جوابش رو بدم یا نه سر به زیر لب زدم _سلام _ باید باهات حرف بزنم نگار. _ دیگه چه حرفی _ حرفهای دلم، حرف های این چهار سال. که چی کشیدم وقتی که از دیروز صبح تا حالا برای اینکه ثابت کنم هنوز زن منی. سرم رو بلند کردم و تو چشم هاش نگاه کردم _از کی فهمیدی؟ _دیروز مرجان بهم گفت. _ازکجا میدونست. _ داستانش مفصله برمیگرده به زندگی مرجان. من تو شروع زندگی مرجان دخالتی نداشتم. مامانم هم برای اینکه به من ثابت کنه قهرم باهاشون تو زندگیشون خللی ایجاد نکرده. کار خودش رو کرد. مرجان رو با یه صیغه محرمیت میفرسته خونه شوهرش. _عمو اقا که گفت طلاقش رو گرفتید _ترسیدم سرزنشم کنه بهش راست نگفتم. پوزخندی زدم. _پس علیرضا رو خوب درک میکنی سوالی نگام کرد _الان میدونی داشتن یه خواهر که ازدواج کرده و با یه شناسنامه ی سفید خونس چه حسی داره. سرش رو شرمنده پایین انداخت _من نمیخواستم اینجوری بشه نگار. به خدا میخواستم زود عقدت کنم... _الان چی میگی. توچشم هام نگاه کرد _اومدم بهت بگم... دستم رو بالا گرفتم و ازش خواستم سکوت کنه پر بغض لب زدم _علاقه ای که بین من و تو هست تو گرفتن تصمیمم اصلا برام مهم نیست. لبخند ریزی از شنیدن اینکه اعتراف کردم بهش علاقه دارم گوشه ی لبش نشست. _بدون در نظر گرفتن محرمیت میام خاستگاریت با شرایط خودت و برادرت. هر چی که بگید قبول میکنم. اشک روی گونم ریخت و نگاهس روی اشکم ثابت موند فاطمه علی‌کرم 🚫 و پیگرد دارد🚫 https://eitaa.com/zeinabiha2/32702 💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕
💕اوج نفرت💕 _نگار باید باهات حرف بزنم خواهش می‌کنم این اجازه رو به من بده تو چشم هاش نگاه کردم. تپش قلبم بالا رفت. دوست دارم قبول کنم ولی نگرانی علیرضا رو چی کار کنم. از طرفی هم دلم نمیخواد انقدر زود جلوش وا بدم کمی سرد گفتم _ نمیتونم باید برم خونه. _دیگه فرصتی برای ما پیش نمیاد. علیرضا نمیزاره عمواقا هم مخالفه خواهش می کنم. تنها فرصتی که میتونم باهات حرف بزنم. دیگه فرصتی پیش نمیاد. _من صبح اومدم بیرون بودم کسی نمیدونه کجام. جواب تلفنمم هم ندادم. الانم کلی باعث نگرانی شون شدم. نگاه پر از التماسش رو به چشم هام داد _ زود تموم میشه. برای دل خودم هم که شده باید این فرصت رو بهش بدم . خواست قلبیمه. اما نباید اجازه بدم از احساسم مطلع بشه. سرم رو به نشانه تایید تکون دادم خوشحال کنار رفت و به جلو اشاره کرد کمی اون طرف تر روی صندلی‌های ایستگاه اتوبوس نشستیم دست هاش رو بهم قلاب کرد و با استرس به اطراف نگاه کرد. _کلی حرف اماده کرده بودم الان یادم رفت سر به زیر به جلوی پام خیره موندم. سکوتش طولانی شد. _اگر حرف نداری من باید برم. فوری نگاهم کرد. _انقدر از اینکه قبول کردی با هم حرف بزنیم خوشحالم که نمیدونم باید چی بگم.تو بپرس من میگم. کلی سوال تو ذهنم امادس که اگه دلم با احمدرضا نبود به زبون میاوردم. چی بپرسم که هم دلم اروم بگیره هم ناراحتش نکنم _از اون روز بگو که مرجان بهت گفت با من چی کار کرده سرش رو پایین انداخت. _اون روز تمام باور هایی که برای خودم تو اون مدت ساخته بودم خراب شده بود. شب ها میرفتم خونتون گاهی تا صبح همونجا میموندم. دنبال یه راهی بودم که یه جوری یه کاری کنم که هر وقت پیدات کردم خوشحالت کنم عکس پدر و مادرت رو یعنی حسین اقا و مریم خانم رو از دیوار برداشتم بردم قابش رو عوض کنم. عصر که از سر کار اومدم. دیدم مامان بی اینکه به من بگه خونتون رو خراب کرده. اون موقع فکر کردم برای اینکه من نرم اونجا این کار رو کرده ولی بعد ها فهمیدم باز هم از سر دشمنیش با تو بوده. تو اتاق پای سجاده نشسته بودم. مثل همیشه با صدای بلند گریه میکردم. اصلا دست خودم نبود. عذاب وجدان قضاوت اشتباهم داشت میکشتم. سر از سجده برداشتم دیدم مرجان روبروم نشسته داره پا به پای من بی صدا اشک میریزه. گفت که طاقت دیدن اشک هام رو نداره. گفت اونم اون مدت عذاب وجدان داشته. اولش فکر کردم برای کم محلیش برای روز های بعد از محرمیتمون میگه. ولی دهن باز کرد و گفت که چه غلطی کرده. رگ های گردنش بیرون زدن. عرق روی پیشونیش نشست. نفس هاش حرصی شد. _خون جلوی چشم هام رو گرفت. باور کارش برام سخت بود. گفتم چطور تونستی این همه سال زجر من رو ببینی و حرف نزنی. چطور تونستی با نگار که از بچگی با هم بزرگ شدید این کار رو بکنی حرف هاش قانعم نکرد. نفهمیدم چی کار کردم وقتی به خودم اومدم دیدم مامانم داره مرجان رو از زیر دست و پام میکشه بیرون. انقدر برام سنگین تمون شده بود که از خونه ول کردم رفتم. یه چند شبی مسافر خونه بودم . بعد هم اومدم شیراز خونه باغ عمو آقا.مامان فهمید حالش بد شد مجبور شدم برگردم. ولی دیگه باهاشون دلم صاف نشد. فاطمه علی‌کرم 🚫 و پیگرد دارد🚫 https://eitaa.com/zeinabiha2/32702 💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕