#پارت443
💕اوج نفرت💕
از کنارش بلند شدم و به سمت آشپزخونه رفتم. دو تا تخم مرغ از یخچال بیرون اوردن و براش نیمرو کردم.
نگاهی بهش انداختم. سرش رو بین دستاش گرفته بود و سر به زیر بود.
_علیرضا بیا برات نیمرو درست کردم.
سر بلند کرد و کمی نگاهم کرد سمت آشپزخونه اومد پشت میز نشست
_ خودت نمی خوری؟
_ نه من اشتها ندارم
_چرا اشتها نداری
_ نمی دونم. از وقت شام هم گذشت. اصلا حواسم نبود اگر می گفتی شام میزاشتم. یا همین دو تا تخممرغ و شب برات درست میکردم.
لبخند حرص دراری زد
_ تو غذا درست نکن. بیخیال در حد همین نیمرو من راضی ام.
دلخور نگاهش گردم
_علیرضا من فقط چند بار غذا سوزوندم.
_ نه عزیزم تو فقط چند بار غذا رو نسوزوندی.
حرف زدن باهاش بی فایده است. افتاده سرِ، سر به سر گذاشتن با منی که اصلاً حوصله ندارم و هوش و حواسم پیش احمدرضا ست. چطور باید راضیش کنم که توی شیراز بمونه و چطور باید بهش بفهمونم که من تحت هیچ شرایطی به تهران بر نمیگردم. بهترین راهش گفتن به علیرضا و عمواقاست.
عمو اقا که احتمالا صبح متوجه میشه اما دلم نمی خواد اول کاری حرف هامون رو به بهشون بگم
باید صبر کنم. دلم میخواد به احمدرضا وقت بدم تا حرفهام رو بپذیره اما اگر نپذیره چارهای جز گفتن ندارم.
به بشقاب خالی علی رضا نگاه کردم.تشکری کرد و به اتاقش برگشت.
میز رو جمع کردم و بدون شستن ظرف ها به اتاقم برگشتم.
روی تخت دراز کشیدم نگاهی به گوشی انداختم. اما دست بهش نزدم تا وسوسه نشم .احمدرضا باید با این مسئله کنار بیاد. چشم هام رو بستم و خوابیدم
با صدای تلفن خونه از خواب بیدار شدم کمی روی تخت خودم رو جابجا کردم به امید اینکه کسی که داره تماس میگیره قطع میکنه از جام بلند نشدم. تماس قطع شد و دوباره از اول شروع به زنگ خوردن کر. روی تخت نشستم کمی چشم هام رو مالیدم بلند شدم و از اتاق بیرون رفتم. تلفن رو برداشتم دیدن شماره ی عمواقا باعث شد که یک لحظه خواب از سرم بپره. دکمه ی سبز رو فشار دادم و کنار گوشم گذاشتم.
_ الو سلام.
_ سلام خواب بودی؟
_بله
_دارم میام پایین آمادهای
نفس سنگینی کشیدم. آماده نیستم اما چارهای ندارم.
_بله
_یک ربع دیگه پایینم
_ تنها میاید.
مکث طولانی کرد وگوشی روگذاشت.
_ خدا کنه احمدرضا رو با خودش نیاره اعتراف و اقرار جلوی عمو اقا پیش احمدرضا یکم برام سخته.
ولی کاش میترا همراهش بیاد حضور میترا برام دلگرمی و باعث میشه تا کمتر استرس و اضطراب بگیرم.
بع میز مرتب آشپزخانه نگاه کردم سینک خالی از ظرف رو دیدم. علیرضا هم صبحانه خورده هم ظرف های صبحانه و شام دیشب رو شسته.
دست به بدنه کتری گذاشتم. هنوز داغِ میشخ ازش استفاده کرد. چایی برای خودم ریختم و روی میز گذاشتم تکه نونی رو با بی میلی تو دهنم گذاشتم رو چایی که شیرین کرده بودم رو آهسته خوردم.
صدای در خونه بلند شد با استرس بلند شدم و در رو باز کردم
عموآقا از عصبانیت دیشبش کم نشده بود این رو از نگاهش میشد فهمید.
نگاهم کرد و وارد خونه شد.
بدون اینکه حرفی بزنه روی مبل نشست می دونستم باید چیکار کنم در رو بستم آهسته سمت مبل رفتم و روبروش نشستم.
_شما دو تا معلوم هست چه غلطی دارید میکنید؟
سرم رو پایین انداختم و گفتم:
_ شما اشتباه میکنید عمو آقا
_ وقتی حرف میزنی توی چشم هام نگاه کن بفهمم داری چی میگی؟
راستش رو نمیتونستم بهش بگم. تو چشمهای عصبانیش نگاه کردم
_برای چی با احمدرضا قرار گذاشتی؟
این قسمت رو راست میگم
_من با احمدرضا قرار نداشتم من حرم بودم وقتی از حرم بیرون اومدم احمدرضا اونجا بود.
_علی رضا گفت با پروانه رفته بودید خرید چرا سر از حرم دراوردی
_ حالم خراب شد گفتم برم حرم
_ حالا تو چشم هام نگاه کن بگو با هم چه حرفی زدید.
یاد جمله دیشب احمدرضا افتادم.
_بابت برگردوندن مال و اموالشون ازم تشکر کرد.
_از کجا فهمید تو حرمی؟
_نمیدونم.
معنیدار نگاهم کرد زیر نگاهش تاب نیاوردم نگاه از نگاهش گرفتم.
فاطمه علیکرم
🚫 #کپیحرام و پیگرد #قانونی دارد🚫
#پارتاول
https://eitaa.com/zeinabiha2/32702
💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕