eitaa logo
زینبی ها
4.3هزار دنبال‌کننده
11هزار عکس
3.7هزار ویدیو
194 فایل
ما نسل ظهوریم اگر برخیزیم... _من!🍃 @zeinabiha22 _شرایط🥀 @Hh1400h _حرفتو ناشناس بزن... https://harfeto.timefriend.net/17367927276640 اللهم عجل لولیک الفرج 🌹
مشاهده در ایتا
دانلود
💕اوج نفرت💕 بعد از خوردن صبحانه خداحافظی کرد و رفت. من دوباره تنها شدم با افکاری پر از استرس. تلفن های پشت سر احمدرضا هم کلافم کرده ، امونم رو بریده. اما چون میدونم حرفش چیه دلم نمیخواد جواب بدم دوساعتی می‌شد که توی خونه تنها بودم که صدای در خونه بلند شد. ایستادم روسریم رو روی سرم انداختم و سمت در رفتم از چشمی بیرون رو نگاه کردم و با دیدن احمدرضا که کلافه پشت در ایستاده کمی ترسیدم. فوری به ساعت نگاه کردم نزدیک اومدن علیرضاست. در رو باز کردم تو چشم هاش ذل زدم. با التماس گفت: _ چرا نمیذاری باهات حرف بزنم؟چرا جواب تلفنت رو نمیدی؟ _حرف من همونیه که گفتم. تورو خدا برو الان علی رضا میاد. _بیاد. دیگه هیچ اهمیتی نداره. اصلا می خوام با صدای بلند فریاد بزنم بگم که تو هنوز زنمی. _خواهش می کنم برو تو چشم هام نگاه کردو تاکیدی گفت: _ باید باهات حرف بزنم باشه. چاره ای جز قبول کردن نداشتم. _باشه میام.برو _جواب تلفنم بده محبورم نکن بیام پایین سرم رو به نشونه ی تایید تکون دادم معنی دار نگاهم کرد. به سمت راه پله پا کج کرد و رفت. در رو بستم به دیوار تکیه دادم نفس راحتی کشیدم خداروشکر که علیرضا خونه نبود حرف مهمی که احمدرضا باید به من بگه چیه که انقدر نسبت بهش اصرار داره. هرچی که بود قبول کردم تا فردا برم پارک و باهاش صحبت کنم. ذهنم درگیره و حوصله غذا درست کردن ندارم. اما با حرفهایی که علیرضا شب پیش بهم زده بود کمی احساس مسئولیت کردم. وارد آشپزخونه شدم سعی کردم با سلیقه باشم اما استرس هایی که دارم اجازه نداد. ماکارونی درست کردم و دوباره به حال برگشتم. روی مبل نشستم و به روبرو خیره شدم. چرا الان که بعد از سال ها به احمدرضا که واقعاً دوستش دارم رسیدم باید انقدر مشکلات سدِّ را هم باشه و نتونم به راحتی بهش ابراز علاقه کنم یا در کنارش به آرامش برسم. با صدای پیچیدن کلید اوی در ایستادم. بلند شدم. علیرضا به محض ورودش نفس عمیقی به خاطر بوی غذا توی خونه کشید و ابروهاش رو بالا داد و همراه با لبخند گفت _ باور کنم بوی غذا از خونه ماست. سلامی گفتم و وارد آشپزخونه شدم. مطمعن شدم دم کشیده. زیر گاز رو خاموش کردم به علیرضا که کیفش رو روی اپن گذاشت. نگاه کردم و گفتم _ درست می کنم یه چیزی میگی درست نمی کنم یه چیز دیگه. _ آخه واقعا جای تعجب داره هم بوی غذا توی خونه پیچیده هم بوی سوختگی توی خونه نپیچیده. صدای گوشی همراهم از روی اپن بلند شد. علیرضا به گوشیم نزدیک بود و ترس و دلهره سراغم اوم با چشمهای گرد بهش نگاه کردم گوشی رو برداشت به صفحش نگاه کرد سمتم گرفت _ شماره غریبس آب دهنم رو قورت دادم _ شماره جدید پروانه س هنوز ذخیره نکردم. _امروز هم دانشگاه نیومده بودن هم خودش هم شوهرش. صبح گفت کجان؟ یادم نبود که صبح چی گفتم. عمو اقا همیشه میگه که دروغگو فراموش کاره. _نمی دونم یادم نمیاد. _علت غیبتشون رو بپرس. گوشی رو ازش گرفتم و باشه ای گفتم انگشتم رو روی صفحه کشیدم صدای گوشی رو از پهلو کم کردم و گفتم _ سلام پروانه جان. _نگار تو رو خدا بگو که با من میای تهران لبخند زورکی زدم و به علیرضا نگاه کردم _استاد میگن چرا غیبت داشتید؟ _علی رضا خونس؟ لبخندم رو پهن تر کردم _بله. مبارک باشه رو به علیرضا گفتم _عقد خواهر شوهرشه مبارک باشه ای گفت کیفش رو برداشت و سمت اتاقش رفت اروم و عصبی گفتم _میشه انقدر زنگ نزنی؟ _نه نمیشه. نگار من حالم خرابه تو هم داری ناز میکنی. _نه خیر ناز نیست . اصلا تو کی ناز خریدی که من بخوام این کار رو بکنم.من از تو جز اون شب تو انباری... _منظورم این نبود عزیزم. به خدا تو بد شرایطی هستم. یکم درکم کن _نوبت درک کردن توعه. نوبت من تو تهران تموم شد. _باشه هر چی تو بگی فقط بزار فردا حرف هام رو بزنم به در اتاق علیرضا نگاه کردم _گفتم که باشه. فعلا خونس خواهش میکنم زنگ نزن _باشه عزیزم. دوستت دارم جمله ی اخرش ته دلم رو خالی کرد اهسته لب زدم _خداحافظ تماس رو قطع کردم فاطمه علی‌کرم 🚫 و پیگرد دارد🚫 https://eitaa.com/zeinabiha2/32702 💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕