#پارت447
💕اوج نفرت💕
گوشی رو روی اپن گذاشتم. ماکارانی رو توی دیس کشیدم .علیرضا پشت میز نشست.
_چی میگید با افشار هی با هم حرف میزنید
از اینکه مجبورم هر لحظه به خاطر پنهان کاری راستش رو بهش نگم عذاب وجدان دارم.
_هیچی حرف خودمون
_اخه هر وقت دیدمت داشتی باهاش حرف میزدی!
دست دراز کردم سمت بشقابش
_بده برات بکشم.
بشقابش رو دستم داد.
_فردا رو که یادت نرفته
_چه خبره فردا؟
_عه بهت گفتم که میخوایم بریم ازمایشگاه دوست ندارم تا محرم نیستیم تنها باشیم. تو هم باهامون بیا
چرا یادم نبود. قرارم با احمدرضا رو چیکار کنم.
_چی شد؟
_هیچی یادم نبود با پروانه قرار گذاشته بودم بریم یه طرفی
_زنگ بزن بهش کنسلش کن
_حالا میگم بهش بخور از دهن نیافته
قاشقش رو پر کرد تو دهنش گذاشت. ابرو هاش بابا رفت و لبخند کجی زد و گفت
_نه دستپختت خوبه اگه نسوزونی
_زیاد دلنبد باید به دستپخت ناهید عادت کنی
_دل که نبستم. ولی بیچاره شوهر تو اول کار باید بهش بگم اگر میخوای شام و نهارت اماده باشه باید یکم بداخلاق بشی.
_خوبه ادم یه برادر مثل تو داشته باشه. دیگه دشمن نمیخواد
با صدای بلند خندید
_جان تو نمیخوام بری برت گردونن. از اول راستش رو بگیم بدونن
پشت چشمی نازک کردم و مشغول خوردن شدم. اگه به احمدرضا بگم که فردا نمیتونم چه عکس العملی نشون میده.
_نگار جدا از شوخی. غذات عالی بود لذت بردم.
_نوش جونت
_فقط وقتی اشپز جلوی ادم بره تو فکر اشتهای ادم کور میشه.به چی فکر میکنی؟
نفس عمیقی کشیدم
_به هیچی.
_هیچی لینجوری بهمت ریخته؟
_نمیدونم. خیلی دلم گرفته. همش دوست دارم تنها باشم. دلم میخواد اگه به هیچی هم فکر نمیکنم به روبرو خیره شم پلک هم نزنم.
ناراحت نگاهم کرد
_این که خوب نیست. نشونه های افسردگیه. من خودم این دوران رو تجربه کردم. نگار جان تنها کسی که میتونه بهت کمک کنه خودتی سعی کن از این حالت بیای بیرون.
_میدونم ولی دست خودم نیست.
نفس سنگینی کشید همزمان که ایستاد صندلیش رو هم عقب داد
_میز و جمع کن بیا با هم حرف بزنیم
لبخند بی جونی زدم و سرم رو تکون دادم. رفتنش سمت مبل رو نگاه کردم
_یه چایی هم بزار
_باشه.
_به افشار هم زود تر زنگ بزن بگو فردا نیاد.
چه جوری باید بهش بگم که دوباره نیاد پایین دلم نمیخواد با هم سر من دعواشون بشه.
ظرف ها رو داخل سینک گذاشتم.زسر کتری رو روشن کردم. گوشیم رو برداشتم و روبروی علی رضا نشستم.
صفحه ی پیام احمدرضا رو باز کردم.براش تایپ کردم.
_من فردا بعد از ظهر میتونم بیام.
به صفحه ی گوشی نگاه کردم پیامش روی صفحه ظاهر شد
_چرا بعد از ظهر
_صبح قراره با علیرضا و نامزدش بریم ازمایشگاه
_بعد از ظهر همه خونن چه جوری میخوای بیای
_حالا یه کاریش میکنم
_نگار من باید باهات حرف بزنم
_نمیشه پیام بدی
_نه باید رو در رو بگم.
_قول میدم بعد از ظهر بیام مطمعن باش
با صدای علیرضا ترسیدم و نزدیک بود گوشی از دستم بیافته
_از این اخلاق ها نداشتی!
خودم رو نباختم و لبخند زدم
_چه اخلاقی
_اینگه سرت همش تو گوشی باشه
صفحه ی گوشی رو از پهلو خاموش کردم و گوشی رو کنارم گذاشتم.
_به کی پیام میدادی حالا
_مگه نگفتی فردا رو کنسل کنم
سرش رو تکون داد
_گفتم بهش نمی تونم بیام گفت خب بعدازظهر بریم.
_بعد از ازمایش میریم صبحانه بخوریم یه خرید مختصر هم داریم باید باهامون باشی
_باشه میام . ولی بعدش میرم پیش پروانه.
_هر جو راحتی
کنترل تلوزیون رو برداشت و روشنش کرد.
فاطمه علیکرم
🚫 #کپیحرام و پیگرد #قانونی دارد🚫
#پارتاول
https://eitaa.com/zeinabiha2/32702
💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕