eitaa logo
زینبی ها
3.9هزار دنبال‌کننده
10.4هزار عکس
3.5هزار ویدیو
194 فایل
ما نسل ظهوریم اگر برخیزیم... _من!🍃 @zeinabiha22 _شرایط🥀 @Hh1400h _حرفتو ناشناس بزن... https://harfeto.timefriend.net/16847855722639 اللهم عجل لولیک الفرج 🌹
مشاهده در ایتا
دانلود
💕اوج نفرت💕 گوشی رو روی اپن گذاشتم. ماکارانی رو توی دیس کشیدم .علیرضا پشت میز نشست. _چی میگید با افشار هی با هم حرف میزنید از اینکه مجبورم هر لحظه به خاطر پنهان کاری راستش رو بهش نگم عذاب وجدان دارم. _هیچی حرف خودمون _اخه هر وقت دیدمت داشتی باهاش حرف میزدی! دست دراز کردم سمت بشقابش _بده برات بکشم. بشقابش رو دستم داد. _فردا رو که یادت نرفته _چه خبره فردا؟ _عه بهت گفتم که میخوایم بریم ازمایشگاه دوست ندارم تا محرم نیستیم تنها باشیم. تو هم باهامون بیا چرا یادم نبود. قرارم با احمدرضا رو چیکار کنم. _چی شد؟ _هیچی یادم نبود با پروانه قرار گذاشته بودم بریم یه طرفی _زنگ بزن بهش کنسلش کن _حالا میگم بهش بخور از دهن نیافته قاشقش رو پر کرد تو دهنش گذاشت. ابرو هاش بابا رفت و لبخند کجی زد و گفت _نه دستپختت خوبه اگه نسوزونی _زیاد دلنبد باید به دستپخت ناهید عادت کنی _دل که نبستم. ولی بیچاره شوهر تو اول کار باید بهش بگم اگر میخوای شام و نهارت اماده باشه باید یکم بداخلاق بشی. _خوبه ادم یه برادر مثل تو داشته باشه. دیگه دشمن نمیخواد با صدای بلند خندید _جان تو نمیخوام بری برت گردونن. از اول راستش رو بگیم بدونن پشت چشمی نازک کردم و مشغول خوردن شدم. اگه به احمدرضا بگم که فردا نمیتونم چه عکس العملی نشون میده. _نگار جدا از شوخی. غذات عالی بود لذت بردم. _نوش جونت _فقط وقتی اشپز جلوی ادم بره تو فکر اشتهای ادم کور میشه.به چی فکر میکنی؟ نفس عمیقی کشیدم _به هیچی. _هیچی لینجوری بهمت ریخته؟ _نمیدونم. خیلی دلم گرفته. همش دوست دارم تنها باشم. دلم میخواد اگه به هیچی هم فکر نمیکنم به روبرو خیره شم پلک هم نزنم. ناراحت نگاهم کرد _این که خوب نیست. نشونه های افسردگیه. من خودم این دوران رو تجربه کردم. نگار جان تنها کسی که میتونه بهت کمک کنه خودتی سعی کن از این حالت بیای بیرون. _میدونم ولی دست خودم نیست. نفس سنگینی کشید همزمان که ایستاد صندلیش رو هم عقب داد _میز و جمع کن بیا با هم حرف بزنیم لبخند بی جونی زدم و سرم رو تکون دادم. رفتنش سمت مبل رو نگاه کردم _یه چایی هم بزار _باشه. _به افشار هم زود تر زنگ بزن بگو فردا نیاد. چه جوری باید بهش بگم که دوباره نیاد پایین دلم نمیخواد با هم سر من دعواشون بشه. ظرف ها رو داخل سینک گذاشتم.زسر کتری رو روشن کردم. گوشیم رو برداشتم و روبروی علی رضا نشستم. صفحه ی پیام احمدرضا رو باز کردم.براش تایپ کردم. _من فردا بعد از ظهر میتونم بیام. به صفحه ی گوشی نگاه کردم پیامش روی صفحه ظاهر شد _چرا بعد از ظهر _صبح قراره با علیرضا و نامزدش بریم ازمایشگاه _بعد از ظهر همه خونن چه جوری میخوای بیای _حالا یه کاریش میکنم _نگار من باید باهات حرف بزنم _نمیشه پیام بدی _نه باید رو در رو بگم. _قول میدم بعد از ظهر بیام مطمعن باش با صدای علیرضا ترسیدم و نزدیک بود گوشی از دستم بیافته _از این اخلاق ها نداشتی! خودم رو نباختم و لبخند زدم _چه اخلاقی _اینگه سرت همش تو گوشی باشه صفحه ی گوشی رو از پهلو خاموش کردم و گوشی رو کنارم گذاشتم. _به کی پیام میدادی حالا _مگه نگفتی فردا رو کنسل کنم سرش رو تکون داد _گفتم بهش نمی تونم بیام گفت خب بعدازظهر بریم. _بعد از ازمایش میریم صبحانه بخوریم یه خرید مختصر هم داریم باید باهامون باشی _باشه میام . ولی بعدش میرم پیش پروانه. _هر جو راحتی کنترل تلوزیون رو برداشت و روشنش کرد. فاطمه علی‌کرم 🚫 و پیگرد دارد🚫 https://eitaa.com/zeinabiha2/32702 💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕