#پارت454
💕اوج نفرت💕
نگاه علیرضا هر لحظه تیز تر میشه و من بیشتر توی خودم فرو میرم. دستم رو با نفس سنگینی رها کرد و نگاهش رو ازم گرفت.
دست عمو اقا پشت کمرم نشست و با هم سمت اتاقی که پروانه داخلش بود رفتیم
خدایا من که گناه نکردم احمدرضا همسر منه چرا ابروم جلوی برادرم رفت.
دیدن پدر و مادر پروانه که چشم هاشون پر از اشک شوق دخترشون بود باعث شد تا سریع تر سمتشون حرکت کنم. مادرش با دیدنم به شدت گریش اضافه کرد و این کارش باعث شد تا نگاه عمو مرتضی هم روی من بیافته.
_سلام
لبخند عمیقی روی لب هاش نشست و جلو اومد. عمو اقا گفت
_اینم نگار
_الان دکتر اومد اتاقش ما رو بیرون کردن. صبر کن دکتر که اومد بیرون بیرون برو داخل
نگاهم به مادر پروانه که چادرش رو روی صورتش کشیده بود و هق هق گریه میکرد افتاد. عمو مرتضی ادامه داد
_نمیدونم پروانه چی کارت داره ولی فقط میگه نگار
_من شوک شدم. دیدم چند روزه جواب تلفن نمیده
متوجه حضور علیرضا و ناهید شدم و ترجیح دادم دیگه حرف نزنم
نیم نگاهی به علیرضا که داشت با پدر پروانه صحبت میکرد انداختم و دوباره سر بزیر شدم.
بالاخره بعد از ده دقیقه در اتاق باز شد و دکتر به همراه پرستار از اتاق بیرون اومدن
همه ی حواس ها به سمت دکتر رفت جز من وارد اتاق شدم با دیدن پروانه سر جام خشکم زد سرش توی پانسمان بود دستش توی گچ نگاهم به پای بیرون اومده از پتوش که اون هم توی گچ بود افتاد ناخواسته گریم گرفت
از صدای نفس کشیدنم متوجه حضورم شد.
اروم سرش رو چرخوند سمتم با دیدن صورتش ترسم بیشتر شد جلو رفتم تو چشم های پر اشکش نگاه کردم. با گریه گفتم:
_چی شدی تو
به زور لب هاش رو از هم جدا کرد و گفت
_حلالم کن.
اشک روی گونم ریخت
_تو سنگ صبور بیست و یک سال زندگیمی عزیزم.
دست سالمش رو بالا اورد و ازم خواست تا بگیرمش. انگشتم هام رو بین دستش حلقه کردم.
به زور و سختی لب زد:
_اون روز بعد حرم احمدرضا رو دیدم. باید بهت میگفتم ولی انقدر عجله داشتم که برم پیش مهرداد با خودم گفتم نگار حالا حالا ها بیرون نمیاد تو مسیر بهش زنگ میزنم. حس میکنم چوم بهت زنگ نزدم این بلا سرمون اومد
اشکی که از گوشه ی چشمش پایین اومد رو پاک کردم.
_این یه اتفاق بوده که براتون افتاده ربطی به نگفتنت نداره.
نگاهی به پشت سرم انداختم و کمی صندلیم رو جلو کشیدم.
_پروانه من قبول کردم با احمدرضا زندگی کنم.
لبخند روی لب هاش نشونه از حال دلش داد
_خدا رو شکر
_ولی همه مخالفن. مخصوصا علیرضا
_راه سختی پیش رو داری. نگار خیلی خوشحالم که گفتی از من ناراحت نشدی.
صدای پرستار باعث شد تا بهش نگاه کنیم.
_خانم زود تر برید بیرون بیمار باید استراحت کنن
ایستادم و دستش رو بوسیدم.
_ان شالله حالت خوب میشه.
_بازم بیا
_باشه عزیزم.
بعد از خداحافظی پر تذکر پرستار از اتاق بیرون رفتم علیرضا دست به سینه به در اتاق نگاه میکرد با دیدن من دوباره اخم هاش تو هم رفت
فاطمه علیکرم
🚫 #کپیحرام و پیگرد #قانونی دارد🚫
#پارتاول
https://eitaa.com/zeinabiha2/32702
💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕