#پارت460
💕اوج نفرت💕
خواستم بلند شم که با دست مانع شد ایستاد سمت در رفت کمی بازش کرد
_بله
_من کاری ندارم ولی علی اقا میگه بسه دیگه
_بگید هموز حرفمون تموم نشده تموم شه میایم بیرون.
دوباره در رو بست و بهم نگاه کرد اروم سمتم اومد و کنارم نشست.
_علیرضا گفته بسه پس بریم بیرون دیگه
_نه من حرف هام تموم نشده
_تو که گفتی حرف هات رو همون بیرون زدی
با لبخند نگاهم کرد
_دلم تنگ شده هر چند که داری سرد حرف میزنی ولی به همینم راضی ام.
گوشیش رو دراورد صفحش رو روشن کرد گرفت روبروم . همون عکس رستوران روی صفحه ی پروفایلش بود ناخواسته لبخند زدم
_شب و روزم شده بود این عکس حالا که بدستت آوردم نمیتونم زود برم مخصوصا که برای دیدار بعدی باید از سدی مثل علیرضا بگذرم.
سرش رو پایین انداخت
_مثل اینکه خیلی به حرفشی!
_قبل از اینکه تو حیاط تهران جلو همه گفتی بخشیدی طرفدارت بود ازت حمایت میکرد. ولی بعدش نه به این تاکید داشت که فراموشت کنم.
نفسش رو سنگین بیرون داد
_تونستی فراموش کنی؟
سرم رو بالا دادم
_خیلی تلاش کردم ولی نشد
احساس کردم حرفی میخواد بزنه که سختشه نفس هاش کمی تند شدن اخم هاش تو هم رفت
_اون کی بود تو پارک باهاش حرف میزدی؟
هنوز اخلاق مواخذه گرانش رو داره فقط به خاطر شرایط پیش اومده کمی اروم تره
_اون خاستگارم بود.
دستش رو مشت کرد و بهم فشار داد
_همیشه تو پارک با هم حرف میزدید؟
باید تلاش کنم تا اروم بشه
_نه. خاستگاریشون رسمی و خانوادگی بود فقط چند جلسه با هم حرف زدیم. اخرش دیدم فراموشت نکردم برای اینکه علیرضا ناراحت نشه بهش زنگ زدم قرار گذاستم که تو پارک بهش بگم نه.
هنوز نگاهم نمیکرد و هر لحظه صدای نفس هاش بیشتر میشد
_شمارش رو هم داری؟
_الان دیگه ندارم.
با چشم های سرخ نگاهم کرد.
_چند جلسه حرف زدید؟
دلم برای غیرت سفت و سختش تنگ شده بود. لبخند زدم و گفتم
_یه جلسه اون حرف زد من چون با خودم کنار نیومده بودم نتونستم حرف بزنم. از المان که برگشتیم اومدن که من حرف های اخرم رو بزنم که نشد.
_چرا نشد؟
یه نظر میخواد به حرفی برسه که به خودش امید وار بشه. به نگاه به بالشت اشاره کردم
_اون بالشت رو بردار
سر چرخوند و کاری که گفته بودم رو انجام داد. کمی به انگشتر نگاه کرد و برش داشت و چرخید سمتم. به چهره نشون داد که ارامشش رو کمی بدست اورده
_هنوز داریش؟
با سر تایید کردم. دیتش رو جلو اورد و دستم رو بلند کرد انگشتر رو تو انگشتم فرو کرد دستم رو بوسید. نفس سنگینی کشید.
_کجا با هم آشنا شدید
_ول کن احمدرضا چرا تو گذاشته بمونیم.
کمی دلخور نگاهم کرد.
_میخوام بدونم
نفسم رو صدا دار بیرون دادم و کلافه گفتم
_من باهاش اشنا نشدم. برادر دوست علیرضا بود.
_دوستش کیه
_استاد دانشگاهمون
اخم هاش تو هم رفت
_هنوزم استادتونه.
_نه. احمدرضا خواهش میکنم تمومش کن داری اذیتم میکنی با سوال هات .
نفسش رو سنگین بیرون داد و به زمین نگاه کرد.
_من چون تو رو دوست داشتم بهش گفتم نه . این برات کافی نیست
_تو مرد نیستی حال من رو نمیفهمی.
کمی خودم رو روی تخت سمتش کشوندم و دستش رو گرفتم. نیم نگاهی کرد و دستش رو از دستم بیرون کشید و از بالا دور کمرم انداخت و کنار گوشم اروم گفت
_تو فقط مال منی
از اون فاصله ی نزدیک به چشم هاش خیره شدم
دست دیگش رو روی قلبم گذاشت و کمی فشار داد
_اینم فقط برای منه. اسمش رو هر چی دوست داری بزار. بگو دوستم داره بگو عاشقمه. نگار من خود خواهانه عاشق تو ام. تو باید کنارم بمونی همیشه تا ابد
چقدر دلم برای این نزدیک بودن و صدای ارومش تنگ شده بود چشم هام پر اشک شد و لب زدم
_میمونم
دستم رو روی قلبش گذاشتم و اشک روی گونم ریخت
_قلب تو هم برای منه. هر چند بیمار.
_تو کنارم باشی بهم قوت قلب بدی خوب خوبم.
اشک رو ازوم از گونم پاک کرد کمی سرش رو جلو اورد و صورتم رو عمیق بوسید.
پیشونیش رو به پیشونیم چسبوندو چشم هاش رو بست پر بغض گفت
_دوستت دارم.خیلی زیاد
فاطمه علیکرم
🚫 #کپیحرام و پیگرد #قانونی دارد🚫
#پارتاول
https://eitaa.com/zeinabiha2/32702
💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕