eitaa logo
زینبی ها
4.4هزار دنبال‌کننده
11هزار عکس
3.7هزار ویدیو
194 فایل
ما نسل ظهوریم اگر برخیزیم... _من!🍃 @zeinabiha22 _شرایط🥀 @Hh1400h _حرفتو ناشناس بزن... https://harfeto.timefriend.net/17367927276640 اللهم عجل لولیک الفرج 🌹
مشاهده در ایتا
دانلود
💕اوج نفرت💕 با صدای علیرصا که با تلفن حرف میزد بیدار شدم. _بله حتما فقط میخواستم تاریخش زود تر باشه. _اخه نیازی نیست. من هم اصلا به این کار معتقد نیستم. _بله من امادگیش رو دارم. _از بابت دیروز هم یه تشکر و عذر خواهی به شما بدهکارم. _شما لطف دارید. پس ان شالله من برای پس فردا مهمون هام رو دعوت میکنم. _هر چی شما بگید من هیچ مشکلی ندارم. _حالا با ناهید خانم هم صحبت کنید ازشون بپرسید دوست دارن محضر، باغ یا تالار باشه. _خواهش میکنم خدانگهدارتون. چقدر زود میخواد عقد کنه. کش و قوسی به بدنم دادم و ساعت رو که هفت و نیم رو نشون میداد نگاه کردم. ایستادم و از اتاق بیرون رفتم. گوشی من دستش بود و به صفحش نگاه میکرد. _سلام. خیلی خونسرد سرش رو بالا اورد کمی نگاهم کرد و جواب سلامم رو داد. _میخوای امروز با من بیای دانشگاه _فکر میکنی میرم پیش احمدرضا نگاهش رو ازم گرفت _نه مطمعنم اون میاد پیش تو _چه ایرادی داره اگه بیاد. نگاه مهربونش رو به چشم هام داد. جلو اومد و روبروم ایستاد. _اصلا ایراد نداره. حتی میتونه همین الان بیاد ببرت تهران. اما دوست ندارم همه چی براش اسون باشه. اینجوری قَدرِت رو نمیدونه. اینکه خیلی دوستت داره مشخصه دوستت داره که چهار سال پات ایستاده. دوستت داره که نگاه و حرف های سنگین منو به جون میخره و پا پس نمیکشه. اما دلم میخواد کنار این دوست داشتن احترام و عزتت هم حفظ بشه. احمدرضا قبلا هم تو رو داشته ولی قَدرت رو نداشته. این روز ها قدر شناسش میکنه. پس لباس هات رو بپوش صبحانت رو بخور بریم دانشگاه _حرف هات درست. ولی من حوصله ام سر میره دانشگاه کلاس که ندارم بیخودی باید اونجا بشینم. میرم پیش پروانه. نفس سنگینی کشید _باشه. اونجا بمون تا بیام دنبالت از اونجا هم بریم برات لباس بخریم. لبخند دندون نمایی زدم _مبارک باشه. چه زود قرار عقد رو گذاشتی! سمت اشپزخونه رفت. _وقتی همه چیز محیاست لازم نیست اینطوری بمونیم. عروسی رو هم اگه اونا اماده باشن هفته ی بعد میگرم _یعنی نمیخوای با هم اشنا شید _خب زیر یه سقف اشنا میشیم. زندگی یه مهارت خاص خودش رو داره اگه تو انتخابت دقت کنی مهارتش رو هم داشته باشی موفق میشی جلو رفتم پشت میز اشپزخونه نشستم. _مهارت با چی بدست میاد _با استفاده از تجربه ی دیگران، مطالعه و تحقیق کردن. چرخید سمتم و دست به سینه نگاهم کرد _الان نشستی من صبحانه بیارم برات. از حالت و ندل حرف زدنش خندم گرفت و ایستادم _نه تو بشین من میارم برات هیچ عکس العملی نشون نداد و روی صندلی نشست. چایی رو که خودش دم کرده بود تو استکان هایی که کنار کتری گداشته بود ریختم و روی میز گذاشتم. به شوخی گفتم _بفرمایید اعلی حضرت. از بالای چشم نگاهم کرد _هر روز من صبحانه بهت میدم نمیگم بفرمایید علیا حضرت! با صدای بلند خندیدم از خنده ی من خندش گرفت. _تقصیر خودته میخواستی بگی پر محبت نگاهم کرد _چقدر قشنگ میخندی. صندلی رو بیرون کشیدم روش نشستم _جای عمو اقا خالی اگه الان بود اخم میکرد میگفت دختر اینجوری نمیخنده. _اون رو که درست میگه اما الان تو خونه ایم ادم تو خونه ی خودش باید راحت باشه. نفس سنگینی کشید _واقعا خوش به حال احمدرضا تو از خانمی هیچی کم نداری. مهربون حرف گوش کن فقط یه ایراد بزرگ و اساسی داری سوالی نگاهش کردم _این اشپزی و عذا سوزوندنت کارت رو به جاهای باریک میکشونه لب هام رو جمع کردم و حرصی نگاش کردم. _اشپزی من خیلی هم خوبه. یکی از ابروهاش رو بالا داد و تکه نونی برداشت _اونجوری نکن علیرضا حرصم میگیره من کلی... صدای تلفن همراهش باعث شد تا حرفم نصفه بمونه لقمه ی توی دهنش رو قورت داد _فعلا گوشیم رو بده بعدش مفصل واسه غذا سوزوندنت قانعت کنم. قصد اذیت کردنم رو داره حرصی ایستادم گوشیش رو از روی اپن برداشتم نگاه گذرایی به اسم شخص تماس گیرنده انداختم با دیدن اسم احمدرضا دست و پام شل شد فاطمه علی‌کرم 🚫 و پیگرد دارد🚫 https://eitaa.com/zeinabiha2/32702 💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕