eitaa logo
زینبی ها
4.4هزار دنبال‌کننده
11هزار عکس
3.7هزار ویدیو
194 فایل
ما نسل ظهوریم اگر برخیزیم... _من!🍃 @zeinabiha22 _شرایط🥀 @Hh1400h _حرفتو ناشناس بزن... https://harfeto.timefriend.net/17367927276640 اللهم عجل لولیک الفرج 🌹
مشاهده در ایتا
دانلود
💕اوج نفرت💕 بعد از خداحافظی کنار علیرضا که با اشتها سوپ میترا رو میخورد نشستم. _خبر رسانیشون تموم شد سوالی نگاش کردم _مگه زنگ نزدی بیاد بهت بگه من بالا چیا گفتم. با کنایه به کاشه ی سوپ اشاره کردم _خوشمزست! _عالی قاشقش رو پر کرد و گرفت سمتم _یکم بخور ببین چقدر خوشبحال عموته نگاهم رو از قاشق گرفتم و به میز دادم _نمیخورم _از شنیدن کدوم حرفم حالت گرفته شده. لبخند بی جونی زدم و نگاهش کردم _هیچ کدوم . خودم رو سپردم دستت هر کاری صلاح میدونی انجام بده با تاکید سرش رو تکون داد و دوباره مشغول شد. _نگار مطمعنی لباس نمیخوای بی حوصله به صندلی تکیه دادم _اره عزیزم نمیخوام. همونی که دارم رو میپوشم. صدای تلفن خونه بلند شد. ایستادم و سمت گوشی رفتم _اول شماره رو ببین بعد بردار _چشم با دیدن شماره ی بالا چرخیدم سمتش _شماره ی بالاست فکر کنم میترا جونه دستش رو بالا اورد و خیلی جدی گفت _بیار بده من جواب بدم سفت و سخت ایستاده تا احمدرضا نتونه با من حرف بزنه. گوشی سیار رو برداشتم و توی دست منتظرش گذاشتم. کوشی رو کنار گوشش گذاشت _بله نیم نگاهی به من کرد و گفت _کجا رفتن لبش رو پایین داد _باشه الان میگم بیاد.خداحافظ تماس رو قطع کرد گوشی رو روی میز گذاشت. کمی فکر کرد و نفس عمیقی کشید رو به من گفت _لباست رو بپوش. برو بالا میترا خانم کارت داره چشم هام از تعجب گرد شدن _برم بالا! _اره به غیر میترا خانم کسی بالا نیست. گفت رفتن بیرون حالا حالاهام نمیان. _من نرم بالا یه دفعه بیاد بعد ناراحت بشی. ولش کن زنگ میزنم میکم نمیام دست دراز کردم سمت گوشی که گفت _زشته نگار. هر وقت ما خواستیم اونا اومون حالا یه بار به کمک ما احتیاج دارن. معمولا اردشیر خان میره دفتر یه چند ساعتی نمیاد. احمدرضا هم باهاش رفته. تسلیم حرف هاش شدم _باشه هر چی تو بگی مانتو روسریم رو پوشیدم و روبروش ایستادم تلفن همراهش دستش بود. به صفحش نگاه میکرد و لبخند نامحسوسی گوشه ی لب هاش بود _با من کار نداری؟ بدون اینکه نگاهم کنه گفت _نه برو عزیزم از خونه بیرون رفتم حوصله ی صبر کردن برای رسیدن اسانسور رو نداشتم و سمت پله ها رفتم روبروی در خونه ی عنواقا ایستادم و انگشتم رو روی زنگ فشار دادم فوری در رو باز کرد. قبل از اینکه به من نگاه کنه به اطرافم نگاه کرد روسری سرش نشون میداد که فکر کرده علیرضا اجازه نداده تا تنها بالا برم. به خاطر تنها بودنم لبخندی زد و از جلوی در کنار رفت وارد شدم. همون طور که میگفت هیچ کس به غیر خودش خونه نبود. _بچه کجاست؟ موزیانه خندید _تو اتاق خودمون رو تخت به در بسته ی اتاقشون نگاه کردم. _از شما بعیده. هیچ وقت بچه رو تو اتاق نمیراشتید. همیشه یا رو مبل بود یا تو اتاق خودش که درش هم بازه. _اتاق خودش سرده گفتم بزارم اونجا تا اردشیر شوفاژش رو درست کنه. مشعول پاک کردن سبزی که روی میز اشپزخونه بود شد . روبروش نشستم و دست بردم تا کمک کنم. نگاهی به در اتاقشون انداخت. _نگار یکم نگران شدم برو یه سر بزن ببین از تخت نیافتاده باشه. _چشم ایستادم و سمت اتاق رفتم. دستگیره رو پایین دادم و وارد شدم. با دیدن تخت خالی از بچه. کمی هول شدم. نکنه از تخت افتاده سریع جلو رفتم و پایین اون طرف تخت رو نگاه کردم از پیدا نکردنش کمی ترسیدم سر بلند کردم و با دیدن احمدرضا که به دیوار تکیه داده بود و با لبخند نگاهم میکرد شوکه شدم. پس میترا دروغ گفته بود تا من رو بکشونه بالا. نفس هام به شماره افتادن اروم لب زدم _سلام. جواب سلامم رو داد تکیه اش رو از دیوار برداشت سمت در رفت و کامل بستش. چرخید سمتم و با محبت نگاهم کرد فاطمه علی‌کرم 🚫 و پیگرد دارد🚫 https://eitaa.com/zeinabiha2/32702 💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕