#پارت473
💕اوج نفرت💕
با تکون های ریز بدنم و صدای اروم علیرضا بیدار شدم
_نگار...نگار
به سختی پلکم رو که به خاطر کم خوابی بهم چسبیده بود باز کردم. از فکر و خیال تا نماز صبح خوابم نرفته بود. چیزی شبیه به هوم از گلوم خارج شد.
_من دارم میرم دانشگاه از اونجا هم میرم دنبال ناهید خانم. دیگه سفارش نکنما
پشتم رو بهش کردم و با صدای خواب الو گفتم
_ساعت چنده
_شش و نیم
_برو خیالت راحت
_خیالم که راحته. فقط گفتم سفارش کنم بهت
_چشم.
_کار نداری؟
_نه، فقط برو بزار بخوابم.
_باشه عزیزم خداحافظ.
صدای بسته شدن در اتاقم اخرین صدایی بود که شنیدم.
چشم باز کردم و به ساعت که ده رو نشون میداد نگاه کردم. احساس ضعف و گرسنگی اذیتم میکرد. ایستادم و از اتاق بیرون رفتم. واد اشپزخونه شدم و از ظرف میوه ای که از دیشب بیرون مونده بود سیبی برداشتم و گاز کوچیکی ازش زدم.
چقدر دلم میخواد دوباره بخوابم. کاش این روز ها زودتر تموم شه من هم به ارامش برسم. اینکه ادم سرش رو روی بالشت بزاره و راحت خوابش ببره نعمت بزرگیه که همه ازش غافل هستن.
بلند شدن صدای در خونه باعث شد تا کمی هول کنم
به غیر احمدرضا کی میتونه باشه. درسته بهش علاقه دارم ولی میخوام پای حرف های علیرضا بایستم. ایستادم و اهسته سمت در رفتم از چشمی بیرون رو نگاه کردم و با دیدن میترا به تنهایی پشت در نفس راحتی کشیدم. در رو باز کردم کلافه نگاهم کرد
_نگار کلی دلم شور زد این چه کاریه تو میکنی.
متعجب نگاهش کردم
_چی کار کردم مگه
_تلفن همراهت رو خاموش کردی. گوشی خونه رو هم جواب نمیدی
از جلوی در کنار رفتم
_بیاید داخل تا بگم.
نفس سنگینی گشید و داخل اومد.
_گوشیم دست علیرضاست. تلفن خونه رو هم تا الان خواب بودم نشنیدم.
به اطراف نگاه کرد
_علیرضا نیست؟
_نه رفته دانشگاه ظهر هم با ناهید قرار داره نمیاد
_بهتر. حاضر شو با هم بریم بیرون
_کجا؟
_میخوام برای عقد برادرت لباس بخرم.احمدرضا رو گذاشتم خونه ی خواهرم.
با تردید نگاهش گردم
_میترا جون من ازتون ممنونم ولی دلم نمیخواد دیگه مثل دیروز غافل گیر بشم چون اگه علیرضا بفهمه خیلی ناراحت میشه.
لبخند پهنی زد
_نه دیگه از اون خبرا نیست. با اردشیر رفته بیرون تا غروب هم نمیان
_میترا جون من ...
_میگم نیست. میای یا نه
نفسم رو سنگین بیرون دادم.
_باید به علیرضا بگم
_زود تر بگو که دیر نشه خودت میدونی که من چقدر بد انتخاب میکنم.
به مبل اشاره کردم و رفتم سمت تلفن
_شما بشینید تا من زنگ بزنم.
گوشی رو برداشتم و کنار گوشم گذاشتم. قطعی تلفن باعث تعجبم شد. چند بار انگشتم رو روی شصتیش فشار دادم ولی خبری از صدای بوق ازاد نبود متوجه دوشاخه روی زمین افتاده ی تلفن شدم
احتمالا علیرضا برای تماس احتمالی احمدرضا این کار رو کرده دو شاخه رو سر جاش زدم و شمارش رو گرفتم
فاطمه علیکرم
🚫 #کپیحرام و پیگرد #قانونی دارد🚫
#پارتاول
https://eitaa.com/zeinabiha2/32702
💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕