eitaa logo
زینبی ها
4.3هزار دنبال‌کننده
11هزار عکس
3.7هزار ویدیو
194 فایل
ما نسل ظهوریم اگر برخیزیم... _من!🍃 @zeinabiha22 _شرایط🥀 @Hh1400h _حرفتو ناشناس بزن... https://harfeto.timefriend.net/17367927276640 اللهم عجل لولیک الفرج 🌹
مشاهده در ایتا
دانلود
💕اوج نفرت💕 بعد از خوردن چند بوق صدای جدیش که نشون از سر کلاس بودنش بود میداد _بله _سلام. ببخشید الان زنگ زدم _ایرادی نداره بفرمایید _میتراجون اومدن پایین میگن باهاشون برم لباس بخرن برای مراسم عقد. برم؟ بعد از سکوت چند ثانیه ای گفت _برو. کی بر میگردین _ممنون. تا ظهر میایم. شایدم زودتر _رسیدی خونه بهم زنگ بزن _چشم.خداحافظ. گوشی رو سر جاش گذاشتم و به میترا نگاه کردم. _اجازه داد ایستاد و سمتم اومد _خب خدا رو شکر پس حاضر شو زود تر بریم تا ظهر برگردیم _باشه. فقط میترا جون مطمعنید که کس دیگه ای باهامون نمیاد؟ _اره خیالت راحت. رفتن دنبال تسویه ی یکجای وامی که برای احمدرضا گرفته گرفته بودن. دستش رو پشت کمرم گذاشت و سمت اتاق هولم داد _زود باش دیگه خواهرم زیاد نمیتونه بچه رو نگه داره به اتاق رفتیم سر کمدم رفت مانتوی پر از چینی که عید برام خریده بود رو انتخاب کرد _اینو بپوش _هیچ کس از این خوشش نمیاد. جلو اومد و مانتو رو تنم کرد _هیچ کس مهم نیست جز خودت. زود باش نگار با عجله ای که میترا داشت دیگه حرفی نزدم صبحانه نخورده با هم سوار ماشینش شدیم و سمت مرکز خرید رفتیم. وارد پاساژ شدیم. _میترا جون من صبحانه نخوردم الان ضعف میکنم به اطراف نگاه کرد. _بیا بریم بیرون یه کیک و شیر بخر بخور تا نهار اینجا مغازه نیست. همراهش شدم که صدای تلفنش همراهش بلند شد دستش رو داخل کیفش برد _پس کجاست. ایستاد با دقت داخل کیف شلوعش رو گشت _پوشک تو کیفتون چی کار میکنه. همونطور که مشغول گشتن بود گفت _برا احمدرضاست. همیشه میزارم لبخندی زد و دستش رو همراه با گوشی از کیف بیرون اورد _پیداش کردم انگشتش رو روی صفحه کشید و کنار گوشش گذاشت _جانم اردشیر _پاساژ نگاهی به من انداخت _با نگار. پیش خواهرمه. _نه تا ظهر میایم _نه اونجا نرفتم دور بود خواهرم گفت نمیتونه زیاد نگهش داره اومدیم پاساژ نور _دارم. دستت درد نکنه _خداحافظ گوشی رو توی کیفش انداخت و سمت سوپر مارکت رفت کیک و شیری برام خرید و دستم داد _زود باش که خیلی دیر شده با عجله سمت پاساژ رفتیم. برعکس عجله ش برای رسیدن تو انتخاب لباس با صبر و حوصله بود. لباس ها رو با دقت نگاه میکرد. چند تایی رو پرو کرد ولی نپسندید. این دقتش تو خرید لباس واقعا کلافه کننده ست. بالاخره بعد از گشتن کل مغازه های پاساژ به معازه ی اول برگشتیم و لباسی که اول کار پسندیده بود رو خرید. _نگار من خیلی ضعف کردم بریم نهار بخوریم بعد بریم دنبال احمدرضا _خونه ی خواهرتون دوره _نه زیاد چهل دقیقه راهه _میخوای بریم خونه اول بچه رو بیاریم بعد زنگ بزنیم غدا بیارن خونه _نه . اگه بیدار شده باشه خواهرم زنگ میزد خیلی گرسنمه سمت رستوران بیرون پاساژ رفتیم. وارد شدیم و روی میز و صندلی انتخابی میترا نشستیم. سفارش غذا دادیم. منتظر موندیم میترا با تعجب به پشت سر من نگاه کرد و گفت _این اینجا چی کار میکنه! کنجکاو برگشتم و با دیدن احمدرضا که هنوز متوجه ما نشده بود. عصبی به میترا نگاه کردم فاطمه علی‌کرم 🚫 و پیگرد دارد🚫 https://eitaa.com/zeinabiha2/32702 💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕