#پارت478
💕اوج نفرت💕
ابروهاش بالا رفت
_به جان احمدرضا من بهش نگفتم.
اخم هام تو هم رفت
_متوجه ما نشده الان میره
ایستاد با لبخند گفت
_ این رفتار ها رو بزار کنار خدا رو خوش نمیاد. دلت میاد. با هزار تا امید اومده اینجا.
ناباورانه گفتم
_میترا جون!
اهمیتی به من نداد سمت در بزرگ شیشه ای رستوران رفت. میترا همیشه اطرافیاش رو برای تصمیم های سریع نادیده میگیره
سر چرخوندم و نگاهش کردم. برای احمدرضا دست تکون داد و احمدرضا هم خوشحال تر از خودش با لبخند جلو اومد.
نگاه از هر دوشون برداشتم و با اخم به لیوان یک بار مصرف روی میز خیره شدم.
صداشون رو میشنیدم. میترا گفت
_از کجا فهمیدی اینجاییم
_عمواقا گفت. نگار کجاست؟
همچنان نگاهم به لیوان بود که متوجه حضورش کنارم شدم. صندلی رو بیرون کشید و کنارم نشست. خم شد و صورتم رو نگاه کرد
_سلام.
بدون اینکه نگاهش کنم لب زدم
_سلام
کمی سکوت کرد و گفت
_از اومدنم ناراحت شدی.
دلم براش سوخت اخمم رو کم رنگ کردن و درمونده نگاهش کردم.
_نه.
_خب یکم بخند بزار حرفم رو بزنم اگر مخالف بودی میرم
_نمیخوام بری. فقط به علیرضا قول دادم.
سرش رو به نشونه ی تایید تکون داد و نفس سنگینی کشید.
_حق داره. کاری که برات میکنه رو باید در حق مرجان میکردم ولی انقدر ازشون دلگیر بودم برای دروغی که همه شون با هم در رابطه با تو بهم گفته بودن که خودم رو کامل کشیدن کنار. الانم باید مثل اینه دق نتیجه ی اشتباهم رو سال ها جلوی چشم هام ببینم.
میترا هم کنارمون اومد و روی صندلی خودش نشست.
_یه غذا دیگه هم سفارش دادم
احمدرضا شرمنده گفت
_ببخشید من همیشه مزاحم شمام
_این چه حرفیه
نگاهش بین هر دومون جابجا شد به شکخی ادامه داد
_من الان بین شما دو تا مزاحمم
حس کردم احمدرضا از این حرف میترا خجالت کشید. کاش تو برخورداول اخم نمیکردم.
نهار رو در سکوت خوردیم. با میترا بیرون ایستادبم تا احمدرضا صورت حساب رو پرداخت کنه.
_نگار گناه داره یکم باهاش مهربون باش
_مگه نیستم
_این اخمی که تو کردی بیچاره دست از پا دراز تر شده.
با خروجش از در رستوران سعی کردم استرس علیرصا رو کنار بزارم. با لبخند نگاهش کردم.
روبرومون ایستاد نگاهش بین و میترا جابجا شد
_راستش من اومدم که با نگار بریم یه چیزی بخریم.
_میترا جون دیرش شده باشه برا یه وقت دیگه.
میترا کیفش که دست من بود رو گرفت
_من باید برم خونه ی خواهرم احمدرضت رو ببرم خونه تا برم و برگردم یه ساعت و نیم طول میکشه شما به خریدتون برسید.
با چشم های گرد نگاهش کردم. لبخند پهنی زد
_فعلا خداحافظ
منتطر جواب نشد و با سرعت ازمون فاصله گرفت . ناباورانه از پشت بهش نگاه کردم.
_نگار
اب دهنم رو قورت دادم به احمدرصا نگاه کردم.
_بریم؟
_چی میخوای بخری؟
با انگشت های دستش بازی کرد
_گفتم شاید بخوای فردا سر عقد به برادرت هدیه بدی.
چرا خودم یادم نبود که باید هدیه بخرم
_میخوای؟
_اره . حتما کلا یادم رفته بود.
با سر به روبرو اشاره کرد
_پس بریم
با هم همقدم شدیم. چقدر دوست دارم جواب محبت هاش رو بدم.به دستش نگاه کردم و اروم انگشتم رو بین انگشت هاش فرو کردم. متعجب به دستم نگاه کرد و سرش رو با لبخند بالا اورد
نگاهم رو از چشم هاش گرفتم. فشارش دستش رو بین انگشت هام کمی زیاد کرد.
جلوی اولین مغازه ی طلا فروشی ایستاد
_چی مد نظرته برای خرید
_نمیدونم بهش فکر نکرده بودم.
_خب الان انتخاب کن
نگاهم توی ویترین طلا فروشی چرخید چشمم به زنجیرو پلاک با اسم علیرضا افتاد با انگشت نشونش دادم
_اون زنجیره و پلاک علیرصا خوبه؟
خندید گفت
_برا خودت یا ناهید خانم!
لبخند پهنی زدم
_برا خودم که علیرضا نمیخوام
طوری که جواب رو میدونست پرسید
_چی میخوای؟
تو چشم هاش خیره شدم نگاهم
بین چشم هاش مشکیش جابجا شد و لب زدم
_احمدرضا.
با رضایت نگاهم کرد.
_هر چند که خیلی دیر شده ولی هنوز از شنیدن این حرف ها خوشحال میشم.
_چرا دیر شده؟
_دیر شده چون خودم مقصرم. تقریبا پنج ساله همسرمی ولی با اشتباه خودم هیچ وقت کنارم نبودی
نگاهم رو به زمین دادم سمت در ورودی طلا فروشی رفت من هم بدنبالش.
پلاک و زنجیری که انتخاب کرده بودم رو خریدیم. بیرون اومدیم.
_لباس نمیخوای
_نه دارم
نگاهی به مانتون کرد و سرش رو پایین انداخت
_این چیه میپوشی؟
به سر تا پام نگاه کردم
_بده؟
_بلند و پوشیدس ولی خیلی جلفه
_انتخاب میتراست خب دیگه نمیپوشم.
با تردید گفت
_دیگه نمیخوای چادر بپوشی؟
_چرا اتفاقا
خریدم یادم رفت
نگاه معنی دار کوتاهی بهم انداخت و به صندلی گوشه ی خیابون اشاره کرد
_بریم اینجا بشینیم تا میترا خانم بیاد.
روی صندلی نشستیم که صدای تلفن همراهش بلند شد. گوشی رو از جیب شلوارش بیرون اورد. به صفحش نگاه کردو مضطرب گفت
_علیرضاست!
فاطمه علیکرم
🚫 #کپیحرام و پیگرد #قانونی دارد🚫
https://eitaa.com/zeinabiha2/32702