#پارت482
💕اوج نفرت💕
چه اشتباه بزرگی کردم. یک لحظه نفس کشیدن برام سخت شد. خودم رو نباختم لباس رو تا کردم بدون اینکه نگاهش کنم گفتم
_میترا گفت
_فقط من میدونستم شناسنامت اومده به هیچ کس نگفتم جز یه نفر
به چشم هاش نگاه کردم.دل تو دلم نیست اگر بفمه آبروم پیشش میره
_شاید عمواقا بهش گفته.
مشکوک نگاهم کرد درمونده پرسیدم
_خب تو به کی گفتی؟
_احمدرضا
_شاید اون به عمواقا گفته عمو هم به میترا
قصد کوتاه اومدن نداشت
_اخه من یه ساعت نمیشه بهش گفتم. بعد چطور جواب تلفن منو نداده مال اردشیر خان رو داده
_من نمیدونم کی بهش گفته. شاید تو پاساژ صدای گوشی رو نشنیده اخه وقتی رفت خونه خواهرش بچه رو بیاره بعدش بهم گفت احتمالا اونجا صدای زنگ رو شنیده
نگاهش بین چشم هام جا بجا شد. نفسش رو سنگین بیرون داد. لبش رو پایین داد به راه نصفه رفتش ادامه داد
نفس راحتی کشیدم. خدا رو شکر ختم بخیر شد. روی مبل نشست
_نگار یه اتفاقی افتاده میخوام بهت بگم ولی نباید ناراحت شی
لباس رو روی میز تلفن گذاشتم و روبروش نشستم.
_چی شده؟
_امروز یه دفعه به ذهنم اومد که فردا کی قراره بره دنبال ناهید از ارایشگاه بیارش. اگه قراره من برم که بهم نامحرمیم درست نیست. به پدرش گفتم گفت یه محرمیت یک روزه بخونیم.
با لبخند نگاهش کردم
_این که خیلی خوبه چرا باید ناراحت بشم
_گفتم شاید بگی چرا اون لحظه تو نبودی
احساس شرمندگی و خجالت تمام وجودم رو گرفت. علیرضا تو یه مسئله که اصلا به من ربطی نداره نگرانه تا باعث ناراحتیم نشه بعد من خیلی راحت ازش پنهان میکنم. من که قصد دروع گفتن بهش رو نداشتم اصلا تو دیدار هام با احمدرضا هم دخیل نبودم.
_نگار خوبی؟
تو چشم هاش نگاه کردم و دوباره لبخند زدم
_خوبم. خیلی خوشحال شدم مبارکت باشه.
_تو رو هم فردا خودم میبرم ارایشگاه با کسی قرار نزار
_من ارایشگاه نمیرم.
_چرا؟
_خودم موهامو سشوار میکشم ارایش هم بعد رفتن مهمون ها میدم میترا.
با دقت نگاهم کرد
_راستی اصلا حواسم به مهمون ها نبود پس ناهید میخواد چی کار کنه.
_عروس فرق داره
اخمش تو هم رفت
_چه فرقی؟
از این همه حساسیتش خندم گرفت
_اوه اوه حالا از راه برس بعد غیرتی شو.
_بی شوخی نگار، چه فرقی داره؟
_عروس شنل سرشه میکشه رو صورتش.
ولی من نمیتونم چیزی بکشم رو صورتم باید کنار تو بایستم.
_ابروهاش رو بالا داد و به پشتی مبل تکیه داد
_خب من که نمیدونم . جای اینکه بخندی روشنم کن.
لبخندم پهن تر شد
_الان روشن شدی!
قیافش جدی شد.
_بله. بلند شو یه چایی بزار.
ایستادم و سمت اشپزخونه رفتم.
_اخرین چایی های دم کرده ی منم بخور که دیگه وقتت داره تموم میشه.
_شانس اوردم چایی سوخته نداریم.
بعد هم با صدای بلند خندید.
فاطمه علیکرم
🚫 #کپیحرام و پیگرد #قانونی دارد🚫
https://eitaa.com/zeinabiha2/32702
💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕