#پارت483
💕اوج نفرت💕
لب هام رو جمع کردم و حرصی نگاش کردم. به خندش ادامه داد
_نگار نمیدونی چه حالی میده سربه سرت میزارم.
_باشه نوبت منم میشه.بزار ناهید بیاد اینجا
شوخی کردن علیرضا برام شیرینه. از اینکه خوشحال و سرحال هست لذت میبرم.
زیر کتری رو روشن کردم که با صداش برگشتم. پشت اپن ایستاده بود . کارت دعوت عمواقا دستش بود.
_من میرم بالا اینو بدم به میترا خانم بیام.
_شناسنامم کجاست؟
_تو کیفم بببین بزار رو میزم
_باشه برو
رفتنش رو با چشم دنبالش کردم. سمت اتاقش رفتم کیفش روی میز بود. بازش کردم و بین برگه ها و جزوه های زیادش شناسنامه با جلد قهوه ایم رو پیدا کردم. بیرون اوردم و با ناراحتی نگاهش کردم.
قبل از باز کردنش چشم هام رو بستم و زیر لب گفتم
_بابا حسین من همیشه نگار میمونم و از اینکه فامیلی تو بیست و یک سال روی من بود باعث افتخارمه. هیچ وقت فراموشتون نمیکنم.
چشمم رو باز کردم و شناسنامه رو جلوی صورتم باز کردم.
آرام پروا. نام پدر ارسلان ،نام مادر آرزو
لبخند تلخی روی لب هام نشست. ظلم پایدار نیست. شکوه تلاش کرد من اینی که الان هستم نباشم. ولی فقط بیست و یک سال موفق شد . هر چند زمان طولانی بود ولی بالاخرخ تموم شد.
صدای بسته شدن در خبر از برگشت علیرضا داد.
_دیدیش؟
به چشم هاش نگاه کردم و با سر تایید کردم.
جلو اومد و شناسنامه رو از دستم گرفت.
_پس چرا ناراحتی؟
_یکم دلم گرفت ناراحت نیستم.
نفسش رو سنگین بیرون داد. و شناسنامه رو توی کشوی میزش گذاشت. از اتاقش بیرون اومدم . چایی براش ریختم روی اپن گذاشتم. با صدای تقریبا بلند گفتم
_چایی ریختم برات بیارم اتاقت یا میای بیرون.
_میام بیرون.
لباسی که احمدرصا برام خریده بود رو از روی میز تلفن برداشتم . سمت اتاقم رفتم.
صبح با صدای علیرصا بیدار شدم.
_من ساعت چند اونجا باشم.
_نه خودم میام.
_زحمت نیست وظیفمه.
صداش کمی جدی شد
_ناهید خانم خودم میام.
_باشه. خدانگهدارتون.
کش و قوسی به بدنم دادم و روی تخت نشستم. در اتاق باز شد
_عه بیداری
با چشم های خواب الود نگاهش کردم و سرم رو به نشونه ی تایید تکون دادم.
_من دارم میرم ناهید و ببرم ارایشگاه
_اول صبحی چرا ناراحت حرف زدی باهاش
_نه ناراحت نبودم. گفت با برادرش میره ارایشگاه گفتم خودم میام. تو هم حاضر باش خودم میام دنبالت
_من با عمواقا اینا میام دیگه چرا شهر رو این ور اون ور میکنی.
عمیق نگاهم کرد. از تخت پایین اومدم و تو یک قدمیش ایستادم. هر چی التماس تو داشتم تو نگاهم ریختم و گفتم
_امروز رو اجازه بده بعدش دوباره نمیبینمش
ابروهاش بالا رفت
_تو چقدر رو داری!
سرم رو پایین انداختم قصد کوتاه اومدن نداره. بدون حرف دیگه ای بیرون رفت. به دیوار اتاقم تکیه دادم چند لحظه ی بعد گفت
_من رفتم. حاضر باش بهت زنگ میزنم کی میام دنبالت
نا امید گفتم
_باشه
_خداحافط
بعد هم صدای بسته شدن در خونه
فاطمه علیکرم
🚫 #کپیحرام و پیگرد #قانونی دارد🚫
https://eitaa.com/zeinabiha2/32702
💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕