#پارت484
💕اوج نفرت💕
نفسم رو با صدای آه بیرون دادم. از اتاقم بیرون رفتم
به کاور کت و شلوارش کا روی مبل بود نگاهی کردم. با اینکه داره بهم سخت میگیره ولی چقدر دوستش دارم.
روی مبل دراز کشیدم چشم هام رو بستم تا دوباره بخوابم تازه گرم شده بودن که صدای تلفن خونه باعث شد تا بازشون کنم.
به سختی بلند شدم و گوشی رو کنار گوشم گذاشتم و با صدای خواب الودی گفتم
_بله
صدای علیرضا تو گوشی پیچید
_دوباره خوابیدی؟
_نه بیدارم
_با اردشیر خان هماهنگ کردم. با اونا بیا
یه لحظه خواب از سرم پرید چشم هام برق زد
_چی؟
سنگینی نفسش انقدر زیاد بود که از پشت گوشی هم میشد شنید. با تردید گفتم
_مطمعنی. اخه احمدرضا هم هستا!
_کاری نداری؟
لبخند پهنی روی لب هام نشست
_یعنی عیب نداره؟
کش دار گفت
_خداحااافظ
بعد هم صدای بوق ممتد.از خوشحالی لبم رو به دندون گرفتم و با خوشحالی گوشی رو سر جاش گذاشتم.
خواب از سرم پرید. اجازه داد تا احمدرضا برم. گوشی رو برداشتم و شماره ی بالا رو گرفتم بعد از خوردن چند بوق میترا جواب داد
_بله
باخوشحالی که اصلا نمیتونستم پنهانش کنم گفتم
_سلام. میترا جون علیرضا گفت منم با شما بیام .
_اره الان زنگ زد. کارهات رو بکن اماده شو بیا بالا. منتظر احمدرضاییم رفته بیرون گفته تا یه ساعت دیگه میاد.
_کجا رفته
_نمیدونم نگفت. میخوای موهات رو سشوار کنم
_نه خودم بلدم.
_پس زود تر بیا من اصلا دوست ندارم دیر برم
_باشه. زود میام
بهد از خداحافظی گوش رو قطع کردم
پس هنوز احمدرضا نمیدونه که من قراره با اونها برم . صبحانه ی مختصری خوردم . سشوار رو برداشتم و جلوی اینه نشستم به موهای صاف و لختم توی اینه نگاه کردم امیدوارم لباسی که خریده برام بهم بیاد.
لباس رو برداشتم و پوشیدم. بیشتر شبیه مانتو مجلسی بود تا لباس اما دوسش دارم. روسری پر ماجرایی که از کیش خریده بودم رو هم روی سرم انداختم بلندی و گشادیِ لباس بقدری زیاد بود که دیگه پوشیدن مانتو فایده ای نداشت. تصمیم گرفتم دیگه مانتو نپوشم.
کفش هام رو پوشیدم و از خونه بیرون رفتم طبق عادت از پله ها بالا رفتم وسط پاگرد یادم افتاد که احمدرضا گفته بود از اسانسور استفاده کنم بین رفتن و برگشتن کمی فکر کردم و تصمیم به برگشت و استفاده از اسانسور گرفتم.
در کشویی اسانسور باز شد و روبروی خونه ی عمو اقا ایستادم. نفس راحتی کشیدم و سعی کردم حفظ ظاهر کنم و خوشحالیم رو پنهان کنم در زدم چند لحطه ی بعد در باز شد.
منتظر اجازه ی ورود شدم ولی صدایی نشنیدم دوباره اروم در زدم صدای بلند میترا رو شنیدم
_بیا تو نگار
در رو هل دادم و داخل رفتم.
با دیدنم ایستاد
_وای چه مانتو قشنگی
به لباسم نگاه کردم.
_در بیار لباست رو ببینم.
_مانتو نیست لباسه
وا رفته گفت
_این لباسته؟
_اره. زشته؟
لب هاش رو جلو داد و چشم هاش رو ریز کرد
_دو تایی اینو پسندیدین؟
دوباره نگاهی به خودم انداختم
_خوبه که
_زود باش برو همون لباسی که داشتی رو بپوش .این اگه مانتو هم باشه به تنت گشاده.
_نه اونو نمیپوشم همین خوبه
جلو اومد و تو یه قدمیم ایستاد
_نگار خواهش میکنم بیخیال عشق و عاشقی شو با این ابرومون میده
_نه اینو احمدرضا انتخاب کرده . دوسش دارم. بعد هم دیروز هم بهتون گفتم مهمونی اولش مختلطه من اینجوری راحترم.
تسلیم شد و قدم های جلو اومده رو برگشت عقب
_یادم باشه دیگه نزارم دو تایی برید خرید.
صدای عمو اقا از تو اتاق خواب اومد و من رو از حرف های میترا نجات داد
_میترا حوله
میترا به اتاق خواب رفت و من کنار احمدرضا که توی صندلیش نشسته بود و با ذوق برام دست میزد نشستم.
فاطمه علیکرم
🚫 #کپیحرام و پیگرد #قانونی دارد🚫
https://eitaa.com/zeinabiha2/32702
💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕