#پارت485
💕اوج نفرت💕
چشم به در دوختم و منتظر اومدن احمدرضا شدم. صدای سشوار از اتاق مشترکشون اومد. به چهره ی احمدرضا نگاه کردم بل بغض و لب های اویزون نگاهم میکرد بهش لبخند زدم که صدای گریش بالا رفت
_ای جانم از صدای سشوار ترسیدی؟
کمربند محافظش رو باز کردم بغلش کردم. دلم برای بیقراری و ترسش سوخت سمت اتاقشون رفتم. عمو اقا روی صندلی نشسته بود و میترا سشوار رو روی موهاش گرفته بود.
با صدای بلند بین گریه ی احمدرضا و صدای سشوار گفتم
_میترا جون
فوری برگشت سمتم با دیدن احمدرضا نگران سشوار رو خاموش کرد. نگران سمتمون اومد.
_بمیرم الهی چی شده؟
بچه رو تو آغوشش گذاشتم
_فکر کنم از صدای سشوار ترسید.
احمدرضا که دیگه تو بغل مادرش صدای گریش رنگ دلخوری گرفته بود کمی اروم شد. میترا سرش رو به سینش چسبوند و با عذاب وجدان گفت
_ببخشید مامانم.
متوجه نگاه عمو اقا شدم که اونم به خاطر گریه ی بچه ایستاده بود
_سلام
لبخند مهربونی زد و نگاهم کرد
_سلام. احمدرضا نیومده؟
سرم رو بالا دادم نگاهی به ساعت روی دیوار انداخت. نفس سنگینی کشید. به میترا که برای اروم کردن بچه داشت بهش شیر میداد نگاه کرد
_نگفت کجا میره؟
میترا بدون اینکه نگاهش رو از پسررش برداره گفت
_نه فقط گفت زود میام
عمو اقا غر غر کنون از کنارم رد شد
_زود پس دیگه کی؟ تا باغ یه ساعت و نیم راهه دیروز بهش گفتم کارهات رو بکن دو ساعت معلوم نیست کجا غیبش زد
گوشی خونه رو برداشت و شماره ای گرفت. احتمالا اون ساعتی که عمو اقا میگه غیبش زده همون موقع بوده که با من تو پاساژ خرید میگشتیم. پس عمو اقا هم از دیروز خبر نداره
_الو احمدرضا.
_ کجایی تو؟
_پس دیروز چی کار میکردی اخه؟
_مطمعنی؟
_من زن و بچه باهامه نیام پایین منتظر بمونما.
_باشه
گوشی رو سر جاش گذاشت.
_بپوشید بریم پایین. کتش رو که روی دسته ی مبل بود برداشت و پوشید.
رو به من گفت
_زود باش دیگه
_من که حاضرم. صبر کنید میترا جون حاضر شه.
صدای میترا رو از پشت سرم شنیدم
_منم حاضرم. بریم
چرخیدم سمتش مانتوش رو پوشیده بود و بچه به بعل از اتاق بیرون اومد و رو به همسرش گفت
_بریم.
هر سه با هم بیرون رفتیم. وارد خیابون شدیم کمی اطراف رو دنبال احمدرضا گشتم خبری ازش نبود. میترا در عقب ماشین رو باز کرد و داخل نشست. من هم کنارش نشستم و در رو بستم.
_چرا جلو نشستید؟
_الان احمدرضا میاد میشینه.
عمو اقا کلافه تلفن همراهش رو کنار گوشش گذاشته بود و حرف میزد به خاطر بالا بودن شیشه ی ماشین صداش رو نمیشنیدم.
میترا سر چرخوند و با لبخند گفت
_به به اومد. چه اومدنی هم!
با ذوق از خبر اومدنش کامل به عقب برگشتم با دیدنش ناخواسته لبخند زدم.
کت و شلوار ست رنگ لباسم رو پوشیده بود و با یه شاخه گل که توی دستش بود سمت عمواقا می اومد.
_من گفتم این چه رنگ بدیه برات خریده . نگو میخواسته با تو ست کنه. وای که چقدر کنار هم قشنگ بشید
فاطمه علیکرم
🚫 #کپیحرام و پیگرد #قانونی دارد🚫
https://eitaa.com/zeinabiha2/32702
💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕