eitaa logo
زینبی ها
4.5هزار دنبال‌کننده
11هزار عکس
3.8هزار ویدیو
194 فایل
ما نسل ظهوریم اگر برخیزیم... _من!🍃 @zeinabiha22 _شرایط🥀 @Hh1400h _حرفتو ناشناس بزن... https://harfeto.timefriend.net/17367927276640 اللهم عجل لولیک الفرج 🌹
مشاهده در ایتا
دانلود
💕اوج نفرت💕 چشم به در دوختم و منتظر اومدن احمدرضا شدم. صدای سشوار از اتاق مشترکشون اومد. به چهره ی احمدرضا نگاه کردم بل بغض و لب های اویزون نگاهم میکرد بهش لبخند زدم که صدای گریش بالا رفت _ای جانم از صدای سشوار ترسیدی؟ کمربند محافظش رو باز کردم بغلش کردم. دلم برای بیقراری و ترسش سوخت سمت اتاقشون رفتم. عمو اقا روی صندلی نشسته بود و میترا سشوار رو روی موهاش گرفته بود. با صدای بلند بین گریه ی احمدرضا و صدای سشوار گفتم _میترا جون فوری برگشت سمتم با دیدن احمدرضا نگران سشوار رو خاموش کرد. نگران سمتمون اومد. _بمیرم الهی چی شده؟ بچه رو تو آغوشش گذاشتم _فکر کنم از صدای سشوار ترسید. احمدرضا که دیگه تو بغل مادرش صدای گریش رنگ دلخوری گرفته بود کمی اروم شد. میترا سرش رو به سینش چسبوند و با عذاب وجدان گفت _ببخشید مامانم. متوجه نگاه عمو اقا شدم که اونم به خاطر گریه ی بچه ایستاده بود _سلام لبخند مهربونی زد و نگاهم کرد _سلام. احمدرضا نیومده؟ سرم رو بالا دادم نگاهی به ساعت روی دیوار انداخت. نفس سنگینی کشید. به میترا که برای اروم کردن بچه داشت بهش شیر میداد نگاه کرد _نگفت کجا میره؟ میترا بدون اینکه نگاهش رو از پسررش برداره گفت _نه فقط گفت زود میام عمو اقا غر غر کنون از کنارم رد شد _زود پس دیگه کی؟ تا باغ یه ساعت و نیم راهه دیروز بهش گفتم کارهات رو بکن دو ساعت معلوم نیست کجا غیبش زد گوشی خونه رو برداشت و شماره ای گرفت. احتمالا اون ساعتی که عمو اقا میگه غیبش زده همون موقع بوده که با من تو پاساژ خرید میگشتیم. پس عمو اقا هم از دیروز خبر نداره _الو احمدرضا. _ کجایی تو؟ _پس دیروز چی کار میکردی اخه؟ _مطمعنی؟ _من زن و بچه باهامه نیام پایین منتظر بمونما. _باشه گوشی رو سر جاش گذاشت. _بپوشید بریم پایین. کتش رو که روی دسته ی مبل بود برداشت و پوشید. رو به من گفت _زود باش دیگه _من که حاضرم. صبر کنید میترا جون حاضر شه. صدای میترا رو از پشت سرم شنیدم _منم حاضرم. بریم چرخیدم سمتش مانتوش رو پوشیده بود و بچه به بعل از اتاق بیرون اومد و رو به همسرش گفت _بریم. هر سه با هم بیرون رفتیم. وارد خیابون شدیم کمی اطراف رو دنبال احمدرضا گشتم خبری ازش نبود. میترا در عقب ماشین رو باز کرد و داخل نشست. من هم کنارش نشستم و در رو بستم. _چرا جلو نشستید؟ _الان احمدرضا میاد میشینه. عمو اقا کلافه تلفن همراهش رو کنار گوشش گذاشته بود و حرف میزد به خاطر بالا بودن شیشه ی ماشین صداش رو نمیشنیدم. میترا سر چرخوند و با لبخند گفت _به به اومد. چه اومدنی هم! با ذوق از خبر اومدنش کامل به عقب برگشتم با دیدنش ناخواسته لبخند زدم. کت و شلوار ست رنگ لباسم رو پوشیده بود و با یه شاخه گل که توی دستش بود سمت عمواقا می اومد. _من گفتم این چه رنگ بدیه برات خریده . نگو میخواسته با تو ست کنه. وای که چقدر کنار هم قشنگ بشید فاطمه علی‌کرم 🚫 و پیگرد دارد🚫 https://eitaa.com/zeinabiha2/32702 💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕