#پارت49
💕اوج نفرت💕
صبح برای صبحانه بیرون نرفتم. مرجان یه لقمه بهم داد همون رو تو اتاق خوردم. لباسم رو پوشیدم. خوشبختانه کسی تو حال نبود به سرعت وارد حیاط شدم که جلوی در ورودی با رامین رو به رو شدم نگاهش با همیشه فرق داشت اروم گفت:
_سلام.
این اولین باری بود که بهم سلام میکرد. معمولا من سلام میدادم و هیچ وقت جواب نمی گرفتم. اب دهنم رو قورت دادم، نگاهم رو ازش گرفتم و سلام ارومی گفتم
میخواستم از کنارش رد شم ولی کاملا جلوم ایستاده بود و کنار نمی رفت به هر سختی بود گفتم.
_میشه برید کنار.
یه جوری که انگار تو خودش نبوده نگاهم کرد و فوری رفت کنار.
_ببخشید، حواسم نبود. بفرمایید.
چشم هام از شدت تعجب باز مونده بود. رامین داشت با من با احترام صحبت میکرد.
با تردید بهش نگاه کردم و سمت در حیاط حرکت کردم. با صدای بوق ماشین احمد رضا متوقف شدم.
مرجان با عجله از خونه بیرون اومد و رفت سمت ماشین احمد رضا و رو به من گفت:
_بیا امروز با ماشین میبرمتون.
به خاطر کار دیشبم از احمد رضا خجالت می کشیدم ولی چاره ای جز رفتن تو ماشین نداشتم.
در رو باز کردم و صندلی عقب نشستم سلام ارومی گفتم.
اروم تر از خودم جوابم رو داد ماشین رو از حیاط بیرون برد. سمت مدرسه حرکت کرد. تو راه مرجان فقط شلوغ بازی کرد دو سه باری خودش رو انداخت رو دست احمد رضا، اونم تحویلش میگرفت. و با محبت باهاش رفتار میکرد. گاهی هم از تو آینه به من نگاه می کرد. نگاه من به این خواهر رو برادر پر از حسرت نداشتن موقعیتشون بود
اینکه چرا من انقدر تنها و بی کسم. خیلی دلم میخواست منم یه برادر بزرگ تر داشتم تا باهاش شوخی میکردم. خودم رو براش لوس میکردم. نگاه ازشون برداشتم و به بیرون خیره شدم .
جلوی در مدرسه ایستاد بدون هیچ حرفی پیاده شدم و پشت به ماشین منتظر مرجان موندم که صدای مرجان باعث شد برگردم و بهشون نگاه کنم.
_عه داداش، شما هم مگه میاید.
احمد رضا کتش رو مرتب کرد کیف پولش رو دستش گرفت و در ماشین رو بست.
_اره میام با نگار بریم پیش مدیرتون.
کلا یادم رفته بود که امروز قراره تو دفتر توبیخ بشم.
با خانواده ی پروا وارد مدرسه شدم.
استرس تمام وجودم رو گرفته بود مرجان خداحافظی کرد و وارد صف شد. ولی من به خواست احمد رضا با اون وارد سالن شدم. خانم اینانلو جلو اومد و چشم غره ای بهم رفت.
_صولتی شما کلا عشقی زندگی میکنی?
احمد رضا که از ادبیات ناظم مدرسه خوشش نیومد گفت.
_سلام، خانم ضیاعی اگه امروز هستن من باهاشون در خصوص نگار کار دارم وگرنه که ما بریم فردا بیایم.
پشت چشمی برای احمد رضا نازک کرد.
_هستن هماهنگ میکنم برید داخل.
اینو گفت و سمت دفتر رفت.
_رامین جلوی در چی بهت گفت?
از سوالش شکه شدم.
_چی?
_میگم چی بهت میگفت جلوی در?
اب دهنم رو قورت دادم.
_آهان، هیچی فقط سلام کرد.
ابروهاش رو بالا داد طوری که حرفم رو باور نکرده گفت:
_سلام! اون همه حرف زدید فقط،گفت سلام.
_اقا ما حرف نزدیم. ایشون گفتن سلام منم جواب دادم. بعد گفتم میشه برید کنار گفتن ببخشید حواسم نبود.
_رامین به تو گفت ببخشید!
_به خدا راست میگم اقا. همین بود فقط.
صدای خانم اینانلو باعث شد تا احمد رضا چشم ازم برداره.
_تشریف ببرید داخل.
دوباره نگاهم کرد.
_باید باهات مفصل حرف بزنم.
اینو گفت و از کنارم رد شد. دنبالش راه افتادم.
سخت ترین روز مدرسه ام اون روز بود.
خانم ضیاعی مصمم به اخراجم بود و احمد رضا قصد داشت تا نظرش رو عوض کنه. منم اروم گریه میکردم.
بالاخره احمد رضا پیروز شد و بعد از گرفتن کلی تعهد قرار شد در صورت تکرار اخراج بشم.
از دفتر بیرون اومدیم احمد رضا با ناراحتی گفت:
_مثل ادم بشین درست رو بخون. دیگم از این غلط ها نکن.
سرم رو پایین انداختم.
_چشم.
یه دستمال از جیبش در اورد و گرفت سمتم.
_پاک کن اشک هات رو.
دستما رو گرفتم و صورت خیسم رو پاک کردم.
خواست بره که صداش کردم.
_آقا
برگشت سمتم.
_بابت امروز خیلی ممنون.
لبخند بی جونی زد و رفت
سمت کلاس قدم برداشتم تمام حواسم به نگاه متفاوت رامین بود.
به احترامی که بهم گذاشت. به کلماتی که تا حالا کسی تو اون خونه بهم نزده بود.
"ببخشید حواسم نبود ،بفرمایید"
این جمله ی دوفعلی، انچنان جذاب و متفاوت هم نبود، اما لحنش طوری بود که دوست داشتم بهش فکر کنم.
✍🏻 #هدی_بانو
فاطمه علیکرم
🚫 #کپیحرام و پیگرد #قانونی دارد🚫
#پارتاول
https://eitaa.com/zeinabiha2/32702
💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕