eitaa logo
زینبی ها
4.5هزار دنبال‌کننده
10.7هزار عکس
3.5هزار ویدیو
194 فایل
ما نسل ظهوریم اگر برخیزیم... _من!🍃 @zeinabiha22 _شرایط🥀 @Hh1400h _حرفتو ناشناس بزن... https://harfeto.timefriend.net/17367927276640 اللهم عجل لولیک الفرج 🌹
مشاهده در ایتا
دانلود
💕اوج نفرت💕 ناهید با دیدن من ایستاد لبخند مهربونی زد _سلام عزیزم به گردنش که پلاک و زنجیر من رو بهش آویزون کرده بود اشاره کرد _زیبا ترین هدیه ای که امروز گرفتم هدیه ی تو بود جلو رفتم صورت زیباش رو نگاه کردم. _برازنده ی خودته _ممنون. بیا هم یه عکس بندازیم. به فیلم بردار نگاه کردم. که منتظر من بود. کنار ناهید روی صندلی نشستم. فیلم بردار گفت _مگه شما خواهر آقا داماد نیستید؟ _بله هستم _خب روسریت رو بردار دستم رو به پایین روسریم گرفتم _نه اینجوری راحت ترم ناهید کنار گوشم گفت _این عکس یادگاری تو خونه خودمون میمونه خیالت راحت به هیچ کس جز علیرضا نشون نمیدم. تسلیم خواستش شدم روسریم رو دراوردم موهام رو باز کردم و دورم ریختم چند عکس یادگاری با ناهید و بعد هم سه تایی با میترا انداختم. ناهید دختر مهربون و زود جوشیه خیلی خوشحالم که الان زن برادرم شده بالاخره مراسم تموم شد. با تماس عمواقا همراه با میترا از باغ خارج شدیم. علیرضا کنار عمو اقا ایستاده بود و با هم حرف میزدن. به خاطر سرزنش و مطمعنن حرف های سنگینش دلم نمیخواست برم جلو ولی چاره ای نداشتم. _من گفتم تمام مهمون هاشون ولی حاج اقا فرمودن که فقط سی نفرشون رو میارن _باشه نگران نباش خودم هماهنگ میکنم. فقط ساعتش رو بهم بگو _نمبدونم هر ساعتی خودتون صلاح میدونید بگید. _تو الان کجا میری _یکم از فیلم برداریمون مونده تموم شه میام خونه که تا شب با هم بریم. _باشه برو خیال راحت متوجه حضور ما شدن. دلخور نگاهم کرد _خوش میگذره مضطرب نگاهش کردم. سرش رو به نشونه ی تاسف تکون داد و بعد از خداحافظی از میترا و عمو اقا به باغ برگشت. صدای بوق ماشین از پش سرمون باعث شد تا به عقب برگردیم. احمدرضا پیاده شد و سوییچ رو سمت عمواقا گرفت _بفرمایید _خودت نمیشینی؟ _نه عمو یکم حواسم جمع نیست عموآقا سوییچ رو گرفت و سمت ماشین رفت احمدرضا اروم کنار گوش میترا چیزی گفت که میترا کمی کنترل شده خندید. _باشه چشم. سمت ماشین رفت در جلو رو که باز کرد فهمیدم به درخواست احمدرضا قصد نشستن روی صندلی جلو رو داره احمدرصا در عقب رو باز کرد و با لبخند گفت _بشین خیلی خوشحال شدم از اینکه قراره یک ساعت و نیم دیگه هم کنارش بشینم. در رو بست. عمو اقا از این رفتار احمدرصا زیاد خوشش نیومو ولی معلومه به سفارش میترا عکس العملی نشون نمیده. احمدرضا اروم گفت _خوش گذشت نگاه کوتاهی از اینه به عمواقا انداختم حواسش به ما نبود _جای شما خالی. دستم رو گرفت و چشمکی بهم زد _مشکلی پیش نیومد تو باغ _نه تو که رفتی ما هم رفتیم داخل کلبه اصلا تو حیاط نموندیم. یهدچند تا عکس یادگاری انداختیم. _با کیا _من و ناهید با هم بعدشم با میترا تاکیدی گفت _با روسری دیگه؟ _نه در اوردم رنگ نگاهش تغییر کرد _اون عکس تو خونه ی علیرضا میمونه. دلخور گفت _تو مطمعنی؟ _اره خودش گفت علیرضا هم حساسه نمیزاره کسی ببینه. نفسش رو سنگین بیرون داد. _کاش حرفم رو گوش میدادی ماشین ایستاد عمو اقا گفت _احمدرضا پیاده شو بریم اینجا این رستوران رو برای شام هماهنگ کنیم. احمدرضا دمق و اویزون همراه با عمواقا پیاده شد. فاطمه علی‌کرم 🚫 و پیگرد دارد🚫 https://eitaa.com/zeinabiha2/32702 💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕