#پارت490
💕اوج نفرت💕
ناهید با دیدن من ایستاد لبخند مهربونی زد
_سلام عزیزم
به گردنش که پلاک و زنجیر من رو بهش آویزون کرده بود اشاره کرد
_زیبا ترین هدیه ای که امروز گرفتم هدیه ی تو بود
جلو رفتم صورت زیباش رو نگاه کردم.
_برازنده ی خودته
_ممنون. بیا هم یه عکس بندازیم.
به فیلم بردار نگاه کردم. که منتظر من بود.
کنار ناهید روی صندلی نشستم. فیلم بردار گفت
_مگه شما خواهر آقا داماد نیستید؟
_بله هستم
_خب روسریت رو بردار
دستم رو به پایین روسریم گرفتم
_نه اینجوری راحت ترم
ناهید کنار گوشم گفت
_این عکس یادگاری تو خونه خودمون میمونه خیالت راحت به هیچ کس جز علیرضا نشون نمیدم.
تسلیم خواستش شدم روسریم رو دراوردم موهام رو باز کردم و دورم ریختم چند عکس یادگاری با ناهید و بعد هم سه تایی با میترا انداختم.
ناهید دختر مهربون و زود جوشیه خیلی خوشحالم که الان زن برادرم شده بالاخره مراسم تموم شد. با تماس عمواقا همراه با میترا از باغ خارج شدیم. علیرضا کنار عمو اقا ایستاده بود و با هم حرف میزدن. به خاطر سرزنش و مطمعنن حرف های سنگینش دلم نمیخواست برم جلو ولی چاره ای نداشتم.
_من گفتم تمام مهمون هاشون ولی حاج اقا فرمودن که فقط سی نفرشون رو میارن
_باشه نگران نباش خودم هماهنگ میکنم. فقط ساعتش رو بهم بگو
_نمبدونم هر ساعتی خودتون صلاح میدونید بگید.
_تو الان کجا میری
_یکم از فیلم برداریمون مونده تموم شه میام خونه که تا شب با هم بریم.
_باشه برو خیال راحت
متوجه حضور ما شدن. دلخور نگاهم کرد
_خوش میگذره
مضطرب نگاهش کردم. سرش رو به نشونه ی تاسف تکون داد و بعد از خداحافظی از میترا و عمو اقا به باغ برگشت. صدای بوق ماشین از پش سرمون باعث شد تا به عقب برگردیم. احمدرضا پیاده شد و سوییچ رو سمت عمواقا گرفت
_بفرمایید
_خودت نمیشینی؟
_نه عمو یکم حواسم جمع نیست
عموآقا سوییچ رو گرفت و سمت ماشین رفت احمدرضا اروم کنار گوش میترا چیزی گفت که میترا کمی کنترل شده خندید.
_باشه چشم.
سمت ماشین رفت در جلو رو که باز کرد فهمیدم به درخواست احمدرضا قصد نشستن روی صندلی جلو رو داره
احمدرصا در عقب رو باز کرد و با لبخند گفت
_بشین
خیلی خوشحال شدم از اینکه قراره یک ساعت و نیم دیگه هم کنارش بشینم.
در رو بست. عمو اقا از این رفتار احمدرصا زیاد خوشش نیومو ولی معلومه به سفارش میترا عکس العملی نشون نمیده.
احمدرضا اروم گفت
_خوش گذشت
نگاه کوتاهی از اینه به عمواقا انداختم حواسش به ما نبود
_جای شما خالی.
دستم رو گرفت و چشمکی بهم زد
_مشکلی پیش نیومد تو باغ
_نه تو که رفتی ما هم رفتیم داخل کلبه اصلا تو حیاط نموندیم. یهدچند تا عکس یادگاری انداختیم.
_با کیا
_من و ناهید با هم بعدشم با میترا
تاکیدی گفت
_با روسری دیگه؟
_نه در اوردم
رنگ نگاهش تغییر کرد
_اون عکس تو خونه ی علیرضا میمونه.
دلخور گفت
_تو مطمعنی؟
_اره خودش گفت علیرضا هم حساسه نمیزاره کسی ببینه.
نفسش رو سنگین بیرون داد.
_کاش حرفم رو گوش میدادی
ماشین ایستاد عمو اقا گفت
_احمدرضا پیاده شو بریم اینجا این رستوران رو برای شام هماهنگ کنیم.
احمدرضا دمق و اویزون همراه با عمواقا پیاده شد.
فاطمه علیکرم
🚫 #کپیحرام و پیگرد #قانونی دارد🚫
https://eitaa.com/zeinabiha2/32702
💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕