#پارت494
💕اوج نفرت💕
دستش رو سمتم دراز کرد ازم خواست تا با کمکش بایستم. کاری رو که میخواست انجام دادم.
_زود عوضش کن بریم.
ازش فاصله گرفتم و به اتاقم برگشتم شلواری از کمد بیرون اوردم و پوشیدم. روسریم رو روی سرم مرتب کردم بیرون رفتم. به اپن تکیه داده بود انگشتش رو روی صفحه ی موبایلش تند تند حرکت میداد.
_من حاضرم.
با لبخند نگاهم کرد.
_بریم
گوشی رو داخل جیبش گذاشت. حس کنجکاویم زیاد شد
_پیام میدادی؟
سوالی نگاهم کرد
_چی؟
به جیبش اشاره کردم
_داشتی پیام میدادی
_اهان . اره مرجانِ
_چی کار داره؟
در خونه رو باز کرد و به بیرون اشاره کرد
_ولش کن روزمون خراب میشه.
جلوی در اسانسور ایستادیم. ناراحتی به وضوح تو چهرش معلوم بود.
_بیا از پله ها بریم . خیلی دیر میاد
سرش رو بالا داد
_نه پات زخمه. صبر کن
_درد که نداره من اکثر مواقع با پله میرم
_یکم صبر کن الان میاد.
کلافه به در بسته ی اسانسور نگاه کردم دستش رو گرفتم و سمت پله ها کشیدم
_بیا بریم دیگه چقدر صبر کنیم تا بیاد.
باهام همراه شد و زیر لب گفت
_تو کی غر غرو شدی؟
همونطور که از پله ها پایین میرفتم سرم رو چرخوندم و نگاهش کردم
_غر غرو دوست نداری؟
_دیگه چاره ای نیست.
ایستادم و کامل برگشتم سمتش و دلخور گفتم
_واقعی میگی؟
لبخندش رو جمع کرد و دستم رو گرفت
_من غر غر هات رو هم دوست دارم.
خنده ی دندون نمایی روی لبهام نشست الباقی پله ها رو پایین رفتیم.
صدای مرد اشنایی به گوشم خورد. که با خائف سرایدار جدید صحبت میکرد.
_تا ما بودیم که خیلی خوش حساب بودن.
اقای خائف گفت
_بابت خونه هم چیزی میدادید؟
_یه چیزی از حقوق بابا کم میکردم ولی خیلی چشمگیر نبود.
از جمله ی اخری که شنیدم فهمیدم مهدی پسر مش رحمت داره با خائف صحبت میکنه. کاش زمان دیگه ای اینجا میاومد تا بتونم براش توضیح بدم و ازش حلالیت بطلبم ولی با حضور احمدرضا امکانش نبود.
بالاخره پله ها تموم شد و وارد سالن شدیم. خایف با دیدن ما به مهدی گفت
_بفرماییو دخترشون اومدن.
مهدی چرخید سمت ما با دیدن من لبخند زد و جلو اومد.
_سلام نگار خانم
تپش قلبم بالا رفت نکنه حرفی بزنه که احمدرضا متوجه بشه.
_سلام اقا مهدی
حس کردم احمدرضا از مکالمه ی من با مهدی خوشش نمیاد فوری رو بهش گفتم
_ایشون پسر دوست عمواقا هستن
روبه مهدی گفتم
_ایشون هم همسرم هستن
هر دو مات بهم نگاه کردن مهدی دستش رو جلو اورد رو به احمدرضا گفت
_از اشناییتون خوشبختم
احمدرضا دستش رو گرفت احوال پرسی سردی با هم کردن. روبه من گفت
_اقای پروا هستن؟
_بله بالان
_خیلی ممنون ببخشید مزاحمتون شدم
_خواهش میکنم مراحم بودید.
سمت اسانسور رفت
_فقط طبقه ی سوم هستن
_باشه خیلی ممنون
با فشار دست احمدرضا روی دستم باهاش همقدم شدیم. اخم کمرنگی چاشنی پیشونیش بود و دیگه حرف نمیزد.
سوار ماشین میترا شدیم. روشنش کرد و راه افتاد. دلم طاقت این سکوت رو نداشت.
_ناراحت شدی؟
دنده رو عوض کرد و لب زد
_مهم نیست.
_چرا مهمه. بگو از چی ناراحت شدی برات توضیح بدم.
سکوت کرد و نفس سنگینی کشید
_اون پسر دوست عمو اقا بود
از گوشه ی چشم نگاهم کرد با صدای ارومی گفت
_پسر دوست عمو اقا به عمو میگه آقای پروا بعد به تو میگه نگار خانم؟
_قبلا به عمو اقا میگفت اردشیر خان
_چرا الان نگفت؟
گفتنش سخته ولی دوست ندارم امروزمون خراب بشه.
صاف نشستم و نگاهم رو به داشبورد دادم
_شاید یکم ناراحته برای اون
_از چی ناراحته
_احمدرضا ولش کن به قول خودت امروزمون خراب میشه.
_پس حرف مهمیه
کلافه نگاهش کردم
_نه اصلا هم مهم نیست
_خب بهم بگو.
_چی بگم اخه. واقعا مهم نیست
اروم ماشین رو کنار زد، پارک کرد و کامل برگشت سمتم.
_همین مهم نیست رو بهم بگو
چقدر من بدشانسم دقیقا روز اولی که زمانی پیدا کردیم تا با هم باشیم باید سر و کله ی مهدی پیدا بشه.
_نمیگی؟
به صورتش نگاه کردم
_حرف خاصی نیست. پدرش من و از عمواقا خاستگاری کرده بود که جواب نه شنیدن. همین.
رگ های گردنش بیرون زدم. ریتم نفس کشیدنش کمی تند شد.
فاطمه علیکرم
🚫 #کپیحرام و پیگرد #قانونی دارد🚫
https://eitaa.com/zeinabiha2/32702
💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕