eitaa logo
زینبی ها
3.6هزار دنبال‌کننده
10.4هزار عکس
3.5هزار ویدیو
194 فایل
ما نسل ظهوریم اگر برخیزیم... _من!🍃 @zeinabiha22 _شرایط🥀 @Hh1400h _حرفتو ناشناس بزن... https://harfeto.timefriend.net/16847855722639 اللهم عجل لولیک الفرج 🌹
مشاهده در ایتا
دانلود
💕اوج نفرت💕 دستش رو سمتم دراز کرد ازم خواست تا با کمکش بایستم. کاری رو که میخواست انجام دادم. _زود عوضش کن بریم. ازش فاصله گرفتم و به اتاقم برگشتم شلواری از کمد بیرون اوردم و پوشیدم. روسریم رو روی سرم مرتب کردم بیرون رفتم. به اپن تکیه داده بود انگشتش رو روی صفحه ی موبایلش تند تند حرکت میداد. _من حاضرم. با لبخند نگاهم کرد. _بریم گوشی رو داخل جیبش گذاشت. حس کنجکاویم زیاد شد _پیام میدادی؟ سوالی نگاهم کرد _چی؟ به جیبش اشاره کردم _داشتی پیام میدادی _اهان . اره مرجانِ _چی کار داره؟ در خونه رو باز کرد و به بیرون اشاره کرد _ولش کن روزمون خراب میشه. جلوی در اسانسور ایستادیم. ناراحتی به وضوح تو چهرش معلوم بود. _بیا از پله ها بریم . خیلی دیر میاد سرش رو بالا داد _نه پات زخمه. صبر کن _درد که نداره من اکثر مواقع با پله میرم _یکم صبر کن الان میاد. کلافه به در بسته ی اسانسور نگاه کردم دستش رو گرفتم و سمت پله ها کشیدم _بیا بریم دیگه چقدر صبر کنیم تا بیاد. باهام همراه شد و زیر لب گفت _تو کی غر غرو شدی؟ همونطور که از پله ها پایین میرفتم سرم رو چرخوندم و نگاهش کردم _غر غرو دوست نداری؟ _دیگه چاره ای نیست. ایستادم و کامل برگشتم سمتش و دلخور گفتم _واقعی میگی؟ لبخندش رو جمع کرد و دستم رو گرفت _من غر غر هات رو هم دوست دارم. خنده ی دندون نمایی روی لبهام نشست الباقی پله ها رو پایین رفتیم. صدای مرد اشنایی به گوشم خورد. که با خائف سرایدار جدید صحبت میکرد. _تا ما بودیم که خیلی خوش حساب بودن. اقای خائف گفت _بابت خونه هم چیزی میدادید؟ _یه چیزی از حقوق بابا کم میکردم ولی خیلی چشمگیر نبود. از جمله ی اخری که شنیدم فهمیدم مهدی پسر مش رحمت داره با خائف صحبت میکنه. کاش زمان دیگه ای اینجا میاومد تا بتونم براش توضیح بدم و ازش حلالیت بطلبم ولی با حضور احمدرضا امکانش نبود. بالاخره پله ها تموم شد و وارد سالن شدیم. خایف با دیدن ما به مهدی گفت _بفرماییو دخترشون اومدن. مهدی چرخید سمت ما با دیدن من لبخند زد و جلو اومد. _سلام نگار خانم تپش قلبم بالا رفت نکنه حرفی بزنه که احمدرضا متوجه بشه. _سلام اقا مهدی حس کردم احمدرضا از مکالمه ی من با مهدی خوشش نمیاد فوری رو بهش گفتم _ایشون پسر دوست عمواقا هستن روبه مهدی گفتم _ایشون هم همسرم هستن هر دو مات بهم نگاه کردن مهدی دستش رو جلو اورد رو به احمدرضا گفت _از اشناییتون خوشبختم احمدرضا دستش رو گرفت احوال پرسی سردی با هم کردن. روبه من گفت _اقای پروا هستن؟ _بله بالان _خیلی ممنون ببخشید مزاحمتون شدم _خواهش میکنم مراحم بودید. سمت اسانسور رفت _فقط طبقه ی سوم هستن _باشه خیلی ممنون با فشار دست احمدرضا روی دستم باهاش همقدم شدیم. اخم کمرنگی چاشنی پیشونیش بود و دیگه حرف نمیزد. سوار ماشین میترا شدیم. روشنش کرد و راه افتاد. دلم طاقت این سکوت رو نداشت. _ناراحت شدی؟ دنده رو عوض کرد و لب زد _مهم نیست. _چرا مهمه. بگو از چی ناراحت شدی برات توضیح بدم. سکوت کرد و نفس سنگینی کشید _اون پسر دوست عمو اقا بود از گوشه ی چشم نگاهم کرد با صدای ارومی گفت _پسر دوست عمو اقا به عمو میگه آقای پروا بعد به تو میگه نگار خانم؟ _قبلا به عمو اقا میگفت اردشیر خان _چرا الان نگفت؟ گفتنش سخته ولی دوست ندارم امروزمون خراب بشه. صاف نشستم و نگاهم رو به داشبورد دادم _شاید یکم ناراحته برای اون _از چی ناراحته _احمدرضا ولش کن به قول خودت امروزمون خراب میشه. _پس حرف مهمیه کلافه نگاهش کردم _نه اصلا هم مهم نیست _خب بهم بگو. _چی بگم اخه. واقعا مهم نیست اروم ماشین رو کنار زد، پارک کرد و کامل برگشت سمتم. _همین مهم نیست رو بهم بگو چقدر من بدشانسم دقیقا روز اولی که زمانی پیدا کردیم تا با هم باشیم باید سر و کله ی مهدی پیدا بشه. _نمیگی؟ به صورتش نگاه کردم _حرف خاصی نیست. پدرش من و از عمواقا خاستگاری کرده بود که جواب نه شنیدن. همین. رگ های گردنش بیرون زدم. ریتم نفس کشیدنش کمی تند شد. فاطمه علی‌کرم 🚫 و پیگرد دارد🚫 https://eitaa.com/zeinabiha2/32702 💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕