eitaa logo
زینبی ها
4.5هزار دنبال‌کننده
11هزار عکس
3.8هزار ویدیو
194 فایل
ما نسل ظهوریم اگر برخیزیم... _من!🍃 @zeinabiha22 _شرایط🥀 @Hh1400h _حرفتو ناشناس بزن... https://harfeto.timefriend.net/17367927276640 اللهم عجل لولیک الفرج 🌹
مشاهده در ایتا
دانلود
💕اوج نفرت💕 رو به پرستار گفتم: _ببخشید خانم‌میشه من یه زنگ بزنم. _گوشی نداری? _نه متاسفانه. _تلفن اینجا فقط داخلیه. دستش رو توی جیب مانتو سفیدش کرد و تلفن همراهش رو گرفت سمتم. _فقط شارژم کمه. گوشی رو گرفتم‌ و تشکر کردم شماره ی عمو اقا رو گرفتم. با خوردن اولین بوق جواب داد. صداش نگران و پر از استرس بود. _بله. آب دهنم رو قورت دادم میدونم که ساعات خوبی رو پیش رو ندارم. _سلام ع... با عصبانیت گفت: _نگار تو کجایی؟ _عمو اقا من بعد از دانشگاه داشتم... _فقط یک کلمه بگو کجا... تماس قطع شد نا امید به پرستار نگاه کردم. _گفتم که شارژم کمه. صدای گوشی بلند شد و شماره ی عمو اقا روی صفحه ظاهر شد گوشی رو رو به پرستار گرفتم _با من کار داره. نگاهی به شماره انداخت و با سر تایید کرد. جواب دادم و کنار گوشم‌گذاشتم. _الو شارژش تمو... با صدای دادش ساکت شدم _یک کلام کجایی؟ بغض توی گلوم رو قورت دادم. _بیمارستان. صداش نگران شد. _چی شده? _من خوبم. یکی از استاد هام حالش بد شد اوردمش بیمارستان... _دانشگاه به اون بزرگی فقط تو بودی. _نه اخه خیابون پشتی دانشگاه بودم. اونجا خلوته. با حرص گفت: _یه روز گفتم خودت برگرد. اونجا چه غلطی میکردی? نتونستم جلوی گریم‌رو بگیرم و با گریه ادامه دادم‌. _به خدا میخواستم یکم پیاده راه بیام. _کدوم بیمارستان؟ _همون که نزدیک دانشگاهمونه _عمو اقا من ... به گوشی نگاه کردم تماس رو قطع کرده بود. گوشی رو سمت پرستار گرفتم. اشکم رو پاک‌کردو گفتم: _خانم خیلی ممنون ببخشید شارژتون رو هم تموم کردم. به چشم های اشکیم نگاه کرد و گوشی رو گرفت. _خواهش میکنم. دیگه صبر نکردم تا بیشتر نگاهم کنه برگشتم به اتاقی که استاد داخلش بود. همونطور که رو تخت خوابیده بود با چشم‌های بسته داشت با گوشیش حرف میزد. _نه عزیز الان خوبم _نمیدونم بیهوش بودم‌ولی فکر کنم یکی از دانشجوهام اخه اون لحظه کنارم بود. بلند خندید. _نه بابا. _چه عجله ایه. _حالا بزار یکم بگردم _اونجایی که ادرس دادی رفتم ولی پیداش نکردم _نمیدونم همه میگن دو ساله... _عزیز شما چرا نمیاید. _باشه بزار برم خونه بهت زنگ میزنم. _قربانت خداحافظ. گوشی رو کنار گوشش رها کرد دستش رو روی پیشونیش گذاشت. برای اعلام حضور یکم سرفه کردم فوری چشمش رو باز کرد. _سلام‌استاد. قیافه ی جدی همیشه رو به خودش گرفت. _سلام. شما اینجا چی‌کار میکنید. چقدر هم‌ پروعه الان داشت تلفنی می گفت یکی از دانشجوهام اون لحظه کنارم بود. _استاد اگه حالتون بهتره من برم. نشست روی تخت. _خیلی ممنون بهترم. شما من رو رسوندی اینجا? _بله استاد. با کمک‌یه اقایی. _خیلی ممنون خانم لطف کردید. _پس با اجازتون‌من برم‌. _خواهش میکنم بفرمایید. فاطمه علی‌کرم 🚫 و پیگرد دارد🚫 https://eitaa.com/zeinabiha2/32702 💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕
زینبی ها
#پارت54 دستش رو زیر بازوم انداخت و بلندم کرد _پاشو، پاشو من دیگه تو رو اینجوری تنها نمی زارم باید
بین همین شوخی های فریده و فریبا بود، که فخری خانوم با ظر‌فهای مربا کنار میز اومد و اونها رو محکم روی میز کوبید. نگاه هر سه مون به طرفش رفت و چشم های غضبناک فخری خانم به فریبا خیره بود. فریبا که تازه فهمیده بود نباید این حرف‌ها رو می‌زد، با دیدن مادرش رنگ به رنگ شد و خودش را جمع و جور کرد. فخری خانم هم چشم غره ای نثار دخترش و من کرد و به آشپزخونه برگشت. فریده و فریبا هم دنبال مادرشون رفتند. کنار میز هاج و واج ایستاده بودم که صدای گوهر خانم که مشغول مرتب کردن وسایل روی میز بود، کنار گوشم نشست. _از رفتار فخری خانم ناراحت نشو، اون زن خوب و مهربونیه.فقط یه اتفاقاتی قبلا افتاده که باعث شده حالا یکم عصبی و ناراحت باشه. ولی کم کم درست میشه عزیزم. اصلا خودتو ناراحت نکن. من اینجا حواسم بهت هست. نگاهی به چهره گوهر خانم کردم و توی چیدن وسایل میز باهاش همراه شدم. همینطور که برای کمک کردن به گوهر خانم دور میز می چرخیدم، نگاهم به سمت در ایوون رفت. امیر و فرزانه توی ایوون بودند. از حرکات امیر می‌شد کلافگی را توی رفتارش دید. فرزانه سر به زیر به حرف‌های برادرش گوش می‌داد. به این خواهر و برادر خیره بودم که باز صدای آرام گوهر رو شنیدم _ این دختر چند وقته اعصاب همه رو به هم ریخته. یکی از دلایل ناراحتی فخری خانم هم کارای همین دختره. امروز از کله ی صبح رفته رو اعصاب برادرش . اونم بخاطر سفر پدرش چند روزیه پا پیچش نمی شه که اوقات تلخی درست نشه. امیرخان، کل خونواده را رو یه انگشت می چرخونه، اما نمی دونم چه حسابی که زورش به این یه الف بچه نمی رسه. قبلا اینجوری نبود. هر چی این خواهر و برادر می کشند از دست بچه های این فرخنده خانمه.از طرفی هم از وقتی کارهای آقا قاطی شد، امیر هم خیلی درگیر کارهای پدرش شد و فرزانه هم از فرصت استفاده کرده و هر کاری دلش می خواد میکنه. امیر خان هم که می خواد همش با حرف و قربون صدقه رفتن حلش کنه ولی کو گوش شنوای این دختر؟ همش سرش تو گوشیه، معلوم نیست کجا میره با کی میره. البته تقصیر خانم هم هست هر وقت آقا امیر خواست چیزی بگه بیخودی پشت دخترش در اومد. امیر هم که عادت نداره رو حرف پدر و مادرش حرف بزنه، سکوت می کنه. خیلی از حرفهای گوهر سر در نیوردم ولی کنجکاو شدم _ فرخنده خانم کیه؟ گوهر خانم که انگار دل خوشی از فرخنده خانم نداشت سری تکون داد _ چی بگم، باعث و بانی بد بختی های این خونواده... با باز شدن در و ورود امیر و خواهرش، حرف گوهر نیمه کاره موند. البته اصلا فکر نمی کردم گوهر اینقدر راحت اخبار این خونه رو باز گو کنه.امیر به محض ورودش به سالن با من چشم تو چشم شد و به طرف میز قدم برداشت. نگاهم رو ازش گرفتم و به گل های رومیزی دادم. _ سلام صبحتون بخیر _سلام صبح بخیر، دیشب خوب خوابیدی؟ آروم سر بلند کردم و نگاهش کردم _بله سری تکون داد و روی یکی از صندلی ها نشست. کم کم همه اعضای خانواده دور هم جمع شدند. من هم کنار فریبا و فریده نشستم. امیر، سربه زیر با چهره ای در هم، مشغول خوردن صبحانه بود. فرزانه و مادرش هم رو به روی امیربودند. تازه مشغول صبحانه شده بودیم که چند بار صدای گوشی فرزانه بلند شد و چند تا پیام براش اوند. با بلند شدن صدای گوشی، فرزانه نگاه مضطربش رو به برادرش داد که همچنان سر به زیر مشغول صبحانه بود. _ من... برم گوشیم رو بزارم تو اتاقم ...الان برمی گردم تا فرزانه از جاش تکون بخوره، امیر خم شد ودست دراز کرد و با یه حرکت گوشی فرزانه را از روی میز برداشت. فرزانه آرام سر جاش نشست و نگاهش بین پدر و برادر و مادرش چرخید. اقا مستوفی عکس العملی نشون نداد. فخری خانم چشم غره ای به فرزانه رفت و بعد رو به پسرش کرد امیر جان، فرزانه می خواست گوشیش رو بزاره اتاقش مزاحمت ایجاد نکنه. امیر بدون اینکه به مادرش نگاه کنه دستش رو روی دکمه ی کنار گوشی فشار داد _ خاموش که باشه واسه کسی مزاحمت ایجاد نمی کنه. _ خب مادر شاید کسی کار واجبی داشته باشه این بار امید به کمک برادرش اومد _ کار واجب واسه خانواده است، ما هم که اینجا کنارش نشستیم. کی باهاش کار واجب داره؟ فرزانه که انگار از امید به اندازه ی امیر حساب نمی برد، نگاه چپی به امید کرد و با بی میلی مشغول خوردن صبحانه شد.