eitaa logo
زینبی ها
3.9هزار دنبال‌کننده
10.5هزار عکس
3.5هزار ویدیو
194 فایل
ما نسل ظهوریم اگر برخیزیم... _من!🍃 @zeinabiha22 _شرایط🥀 @Hh1400h _حرفتو ناشناس بزن... https://harfeto.timefriend.net/16847855722639 اللهم عجل لولیک الفرج 🌹
مشاهده در ایتا
دانلود
💕اوج نفرت💕 چشمی زیر لب گفتم و سمش رفتم پاش رو تو کفش کرد بدون اینکه نگاهم کنه گفت _نگار خیلی ازت ناراحت میشم اگر بفهمم زنگ زدی بهش _زنگ نمیزنم ولی از ناراحتی دارم میمیرم من اصلا ادم دهن لقی نیستم با لبخند تو چشم هام نگاه کرد _نمیزارم ناهید بفهمه که تو گفتی اینم شاید خواست خدا بوده چون حداقل الان یکم خودم رو اماده میکنم. پدر ناهید ادم منطقی هست ولی برادرش هاش نه صدای در خونه دوباره شد. _خداحافظ بدون معطلی سمتش رو رفت و دستگیره رو پایین داد. رو به عمو اقا که من دیدی نسیت بهش نداشتم گفت _ببخشید دیر باز کردم. بریم. در رو بست و رفت از شدت ناراحتی سر درد گرفتم. کف دستم رو روی پیشونیم گذاشتم و روی مبل نشستم. چقدر بد شد کاش بحث دانشگاه رو وسط نمیکشیدم. ناخواسته خودم رو جلو عقب دادم و هر لحظه سر دردم بیشتر میشد. با این اوصاف علیرضا نمیتونه بیاد تهران اگر احمدرضا خونه ی مستقل میگرفت شاید میشد کاریش کرد ولی در کنار شکوه نه. از طرفی اوضاع برای احمدرضا هم نامساعده. هم شغلش هم وضعیت خواهرش که حسابی عداب وجدان هم در برابرش داره. در کنار تصمیمم باید مراعات قلبش رو هم بکنم. روی مبل دراز کشیدم تا شاید کمی از سر دردم کم کنه. بین این همه حرف توی سرم چشم هام گرم شد که صدای دردخونه بلند شد. نیم نگاهی به در اندختم. احمدرضاست. ولی الان اصلا حوصله ی اخلاق بازجوگرانش رو ندارم. حوصله ای گه عمو اقا پشت در رو نداشت و احمدرضا نداره چون بلافاصله دوباره صدای در بلند سد و این بار مدل در زدنش کمی معترضانه بود. ایستادم و سمت در رفتم با بلند شدن دوباره ی صدای در مجبور شدم از وسط خونه جوابش رو بدم و به سرعتم اصافه کنم _اومدم. اومدم در رو باز گردم و به اعتراض بهش نگاه کردم. _چه خبرته! به لحظه صبر کن خب. با لبخند وارد شد و در رو بست _چرا انقدر دیر باز میکنی؟ دستم رو روی سرم گذاشتم.و چشم هام رو بستم _سرم درد میکنه. نگران اومد سمتم _چرا _نمیدونم. _شاید استرس داری؟ دستم رو گرفت و سمت مبل برد با اینکه نیازی به کمکش نداشتم و میتونستم راه برم ولی دلم خواست کمی ناز کنم و سنگینی بدنم رو روی بدنش انداختم. کمک کرد تا بشینم _میخوای آب قند برات بیارم _نه یه قرص بهم بده نشست کنارم. _ادم که الکی قرص نمیخوره دلخور بهش خیره شدم _الکی نیست سرم درد میکنه. _چی شد یهو خوب بودی که کف دستم رو دوباره روی پیشونیم گذاشتم و چشم هام رو بستم. دستش رو زیر چونم احساس کردم اروم سرم رو چرخوند سمت خودش پر محبت گفت _نمیخوای بگی؟ چشمم رو باز کردم _چی رو نفسش رو سنگین بیرون داد _علت سر دردت رو که فکر میکنم به گوشی بردنت تو اتاق هم مربوطه. _مربوط به علیرضا میشه _بهم نمیگی _میشه نگم _نه خندیدم و کلافه نگاه ازش برداشتم. _یه مشکلی براشون پیش اومده میترا جون گفت ناهید گفته بهش زنگ بزنم گوشیم رو بردم داخل اتاق بهش زنگ زدم. یه حرفی بهم زد که نباید به علیرضا میگفتم یهو حرف دانشگاه رفتنم شد از دهنم پرید گفتم. الانم برای اون سرم درد میکنه. _عیب نداره خودت رو اذیت نکن حتما بهتر بوده که بگی. تو مگه دانشگاهت تموم نشده _نه _پس چهار ساله اینجا چی کار کردی دلخور نگاهش کردم _چرا هر وقت میشینی پیش من یه جوری حرف میزنی انگار داری باز جویی میکنی فوری لحنش رو عوض کرد _اینطور نیست. از سر کنجکاوی پرسیدم فقط پشت چشمی نازک کردم _امسال رو کلا مرخصی گرفتم. یعنی قصدم یک ترم مرخصی بود ولی از المان به خاطر بیماری مادر بزرگ علیرضا دیر برگشتیم. علیرصا هماهنگ کرد که کارهام رو اینجا درست کنن که مشکلی پیش نیاد _با کی هماهنگ کرد. عباسی؟ شونه هام رو بالا دادم با اینکه میدونستم بی تفاوت گفتم _نمیدونم. نفسش رو سنگین بیرون داد _بهتر نشدی بریم بیرون یه دوری بزنیم. ایستادم و سمت اشپزخونه رفتم _بزار یه قرص بخورم شاید بهتر شدم رفتیم. فاطمه علی‌کرم 🚫 و پیگرد دارد🚫 https://eitaa.com/zeinabiha2/32702 💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕