#پارت563
💕اوج نفرت💕
صد بار بهت گفتم شرایط عوض شده
_میدونی چیه احمدرضا. من از تو میترسم. چون هنوز همون تعصب بیجایی رو که نسبت به مادرت داشتی رو داری.با یه تفاوت اون روز ها نمیدونستی مادرت چی کار کرده الان میدونی.
_از چیم من میترسی.
خیره نگاهش کردم
_اگر اتفاق انباری رو که وقتی محرمت بودم فاکتور بگیرم. سیلی و پس گردنی که بی خود و بی جهت سر احترام اجباری که میخواستی برای مادرت تو اون خونه دست و پا کنی. اونم وقتی احترامی برام قائل نبود. نمیتونم فراموش کنم این دلیل خوبیه برای ترسیدن. حالا هی بیا بگو شرایط عوض شده مهم تویی که عوض نشدی
_انتظار داری چی کار کنم. چون مادرم در حق تو ظلم کرده الان ببرم بزارمش خانه ی سالمندان تا تنبیه بشه. نگار وظیفه ی من تنبیه و تربیت مادرم نیست وظیفم نگه داریشه، احترامشه.
صدای در اتاق بلند شد و بلافاصله علیرضا داخل اومد نگاهش بین هر دومون جابجا شد
_چه خبرتونه!
ایستادم تا سمتش برم که گفت
_یه لحظه بشین سر جات.
نیم نگاهی به احمدرضا انداختم و نشستم. در رو بست و بهش تکیه داد
_من اصلا دوست ندارم تو کارهای شما دخالت کنم ولی صدای داد و بیدادتون خونه رو برداشته
با اخم رو به من گفت
_تو میخوای شکوه خانم بره خانه ی سالمندان
حق به جانب گفت
_نخیر این تصورات ذهن ایشونه
احمدرضا سرش رو پایین انداخت و حرفی نزد
_الان بحث چیه
_بحث زوری بردن من به تهران
احمدرصا دلخور نگاهم کرد
_من زورت کردم
_نه زور نمیکنی ولی وقتی میشینی اصرار میکنی و رفتن به تهران رو تنها راه چاره میدونی میشه همین.
علیرضا لحن صداش رو جدی کرد
_چرا نمیخوای بری تهران
دلم نمیخواد شخصیت احمدرضا رو پایین بیارم ترجیح دادم سکوت کنم.
نگار یه جواب درست و حسابی بده که من رو قانع کنه
_مگه قرار نشد فکر کنم الان دارم فکر میکنم ولی دارید من رو تحت فشار میزارید
علیرضا نفسش رو سنگین بیرون داد و رو به احمدرضا گفت
_من ازت خواهش میکنم یکم بهش مهلت بده.
احمدرضا همچنان سرش پایین بود اهسته لب زد
_چقدر؟
علیرضا که حسابی دلش برای احمدرضا به رحم اومده بود رو به من گفت
_چقدر؟
راهی برام نمونده باید یه زمان رو مشخص کنم
_یک ماه
به احمدرضا نگاه کرد
_خوبه؟
سرش رو به نشونه ی تایید تکون داد.
_خب خدا رو شکر که حل شد. بلند شو لباست رو عوض کن سرما میخوری
دیگه تو اتاق نموند و بیرون رفت.
فاطمه علیکرم
🚫 #کپیحرام و پیگرد #قانونی دارد🚫
https://eitaa.com/zeinabiha2/32702
💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕