eitaa logo
زینبی ها
4.5هزار دنبال‌کننده
11هزار عکس
3.8هزار ویدیو
194 فایل
ما نسل ظهوریم اگر برخیزیم... _من!🍃 @zeinabiha22 _شرایط🥀 @Hh1400h _حرفتو ناشناس بزن... https://harfeto.timefriend.net/17367927276640 اللهم عجل لولیک الفرج 🌹
مشاهده در ایتا
دانلود
💕اوج نفرت💕 کیفم رو روی مبل انداختم. نفس راحتی کشیدم. روی دسته ی مبل نشستم. چند لحظه به در اتاقش خیره موندم. خودم باید براش توضیح بدم. سمت اشپزخونه رفتم و زیر کتری رو روشن کردم وارد اتاقم شدم. لباسهام و عوض کردم یه چایی ریختم و پشت در اتاقش ایستادم در زدم. _الان نه نگار. هیچ وقتی بهتر از الان نیست. در رو باز کردم و وارد شدم. روی تخت درازکشیده بود و ساعد دستش رو روی چشم هاش گذاشته بود. _براتون چایی اوردم. _گفتم الان نه. _عمو اقا ... تن صداش بالا رفت. _نگار الان نه. بی اختیار گریم گرفت _اونم نذاشت من حرف بزنم، خودش قضاوت کرد و بدون هیچ حرفی فقط من رو کتک زد. شما هم عین اونی، هیچ وقت نمی زاری من حرف بزنم. چایی رو روی میزش گذاشتم و برگشتم اتاق خودم پشت در روی زمین نشستن زانو.هام رو بغل گرفتم، بلند بلند گریه کردم. یاد التماس های اون روزم افتادم هر چی میخواستم توضیح بدم اهمیت نداد. هیچ وقت فکر نمیکردم کسی از کتک خوردن مچ پاش بشکنه و بیهوش بشه. دلم میخواست داد بزنم و با صدای بلند حرفم رو بزنم ولی حسی بهم این اجازه رو نمی داد. من تا اخر عمرم باید خفه باشم چون بیکس و کارم. چون پدرو مادرم بیکسو کار بودن. چون هیچی ندارم. نون خور اضافم، یه غریبم که تو خونه ادمی زندگی میکنم که هیچ نسبتی باهام نداره و فقط از سر ترحم نگهم داشته. صدای در اتاقم بلند شد از پشت در کنار رفتم. در باز شد و قامت عمو اقا تو چهار چوب درنمایان شد. فاطمه علی‌کرم 🚫 و پیگرد دارد🚫 https://eitaa.com/zeinabiha2/32702 💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕
زینبی ها
#پارت56 بعد از نهار، همه در تکاپوی بدرقه ی آقا مستوفی بودند. حدود ساعت دو بعد از ظهر بود که امید خب
متوجه نگاه های سنگین امیر به فرزانه، که وانمود می کرد حواسش نیست، شدم. فرزانه که انگار از نگاه غضبناک امیر ترسیده بود به خودش اومد، لبخند مصنوعی زد _عه، ببخشید اصلا حواسم نبود، خدا حافظ باز به امیر که خیره بهش چشم دوخته بود، نگاه کرد و با حالتی بین شرمندگی و ترس سرش رو پایین انداخت. موندن رو جایز ندونستم و پیاده شدم. ماشین رو دور زدم و چند قدم مونده تا خونه رو پرواز کردم و دستم رو روی زنگ گذاشتم. امیر از پشت شیشه ی دودی ماشین، نگاهش به من بود. می هواست مطمعن بشه کسی خونه هست، بعد بره. چند لحظه گذشت و با باز شدن در، چهره ی مامان رو دیدم و ذوق زده خودم رو توی بغلش انداختم. _سلام مامان جونم حال مامان هم دست کمی از من نداشت _ سلام عزیزم خوش اومدی انگار خیال امیر از بابت من راحت شده بود.صدای روشن شدن و حرکت ماشین، باعث شد مامان من رو از خودش جدا کنه. _ با کی اومدی؟ _ با... با امیرخان امیر خان رو اروم گفتم. مامان سریع سرش رو از در بیرون برد و به کوچه ای که حالا ماشینی توش نبود نگاه کرد _خب چرا تعارف نکردی بیاد تو؟ نمی دونستم چی بگم. واقعا اصلا تعارف همم نکرده بودم. برای فرار از زیر نگاه پرسشی و معترض مامان، لبخندی زدم و باز بغلش کردم _ حالا بریم تو، خیلی دلم برات تنگ شده از روی چادر بوسه ی گرمی که روی سرم کاشت رو حس کردم _ منم دلم برات تنگ شده بود دخترم قدم توی حیاط کوچک و سیمانی خونه گذاشتم. انگار وارد بهشت شدم. ‌مثل بچه ها با ذوق، پله ها رو دویدم و وارد هال شدم. رضا رو دیدم که غرق تماشای تلوزیون بود. با دیدن من لبخند، کل صورتش رو گرفت. طرفش رفتم، تو آغوشم کشیدمش و بو سه بارونش کردم.