#پارت592
💕اوج نفرت💕
از در نیمه باز اتاق نگاهی به بیرون انداختم ناهید سینی چایی رو جلوی علیرضا گذاشت و صورتش رو بوسید نگاهم رو از در گرفتم قصد داشتم کنارشون بشینم ولی شاید ناهید بخواد حرف خصوصی به همسرش بزنه روی تخت دراز کشیدم و به سقف نگاه کردم. خدا کنه این مسافرتی که ناهید این همه براش ذوق داره با حضور من براش تلخ نشه.
خسته از راهمو و تنهایی تو این اتاق هم حوصلم رو سر میبره چشم هام رو بستم تا شاید خواب باعث بشه کمی به ارامش برسم. هر چند که بستن چشم هم فایده ای نداشت.
صدای در اتاقم بلند شد چشمم رو نیمه باز کردم و به علیرضا که طبق معمول منتظر اجازه نمیموند و وارد میشد نگاهی انداختم.
_نبودی احمدرضا چند بار زنگ زد یه رنگ بزن بهش ببین چی کارت داره.
کمی جدی شد و با اخم گفت:
_ بعد این گوشی خاموش کردن چه صیغه ایه که راه انداختی؟
نشستم و نفس سنگینی کشیدم.
_دیشب میخواستم بخوابم خاموش کردم.
دلخور نگاهش رو ازم گرفت
_الان روشن کن یه زنگ بهش بزن.
رفت و در اتاق رو هم پشت سرش بست.
گوشی رو از زیر بالشت بیرون اوردم و روشنش کردم شماره ی احمدرصا رو گرفتم و کنار گوشم گذاشتم. بعد از خوردن چند تا بوق صدای مرجان تو گوشی پیچید.
_الو نگار جان
از شنیدن صداش خوشحال شدم.
_سلام عزیزم
_سلام. چرا جواب نمیدی احمدرضا عین برج زهر ماره
کمی نه دلم خالی شد
_گو شیم خاموش بوده. الان کجاست
_سر نمازه ولی خیلی شاکیه قطع نکن رکعت اخره.
_خودت خوبی بچت خوبه
حس کردم از اینکه حال بچش رو پرسیدم خیلی خوشحال شد و با نشاط گفت
_دیروز دکتر بودم. گفت احتمال داره زودتر بدنیا بیارنش
_چرا
_فشارم رفته بالا میگه نمیتونی تحمل کنی نگار جان گوشی احمدرصا نمازش تموم شد
فاطمه علیکرم
🚫 #کپیحرام و پیگرد #قانونی دارد🚫
https://eitaa.com/zeinabiha2/32702
💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕