eitaa logo
زینبی ها
4.5هزار دنبال‌کننده
11هزار عکس
3.8هزار ویدیو
194 فایل
ما نسل ظهوریم اگر برخیزیم... _من!🍃 @zeinabiha22 _شرایط🥀 @Hh1400h _حرفتو ناشناس بزن... https://harfeto.timefriend.net/17367927276640 اللهم عجل لولیک الفرج 🌹
مشاهده در ایتا
دانلود
استاد شروع به درس دادن کرد و حواس من پیش صدای قلبم یکی توی وجودم حسم رو پس میزد مدام تذکر میداد که تو متاهلی ولی چه تاهلی اون صیغه فقط از سر بی کسی بود بعد ها شاید علاقه ای ایجاد شد اما اون شب همه چیز برای من تموم شد چرا من باید پای اون اجبار بمونم عمو اقا رو مجبور میکنم تا بره و ازش بخواد که بقیش رو ببخشه ای خدا من چقدر بد شانسم. _نمیخوای بلند شی هاج و واج به پروانه نگاه کردم دلخور چشم به من دوخته بود _تموم شد کلاس ساعت بعد هم تشکیل نمیشه بلند شو بریم بیرون بگو به چی فکر میکنی که اینجوری ناشنوا میشی _چرا تشکیل نمیشه _نمی دونم میگن کنفرانس داشته نیومده به صندلی های خالی کلاس نگاه کردم _پاشو دیگه باید به یکی بگم حسم به استاد چی هست _پروانه یه چی بگم راستش رو میگی با سر تایید کرد و کنجکاو کنارم نشست _تو میخوای با ناصری چی کار کنی ? از سوالم جا خورد _هان? _مگه نمیگی ناصری رو دوست داری? نگران به در کلاس نگاه کرد فوری برگشت سمتم _نگار انقدر راحت میگی یکی میشنوه ابروم میره _یعنی اگه کسی عاشق بشه ابروریزیه _نه نیست ولی معمولا خانوم ها عاشق نمیشن یا اگه بشن بروز نمی دن حالا چیشده تو به فکر من افتادی نگاهم رو به کفش هام دادم _هیچی همین جوری ایستاد دستم.رو گرفت _پاشو بریم.بیرون تعریف کن دیگه حوصله ی هیچی رو ندارم ولی پروانه کوتاه بیا نبود _تا کجا گفتم _همون.روزی که قرار بود برید محضر _اون.روز عجیب ترین رفتار عمو.اقا رو دیدم نمی دونم عطیه خانم چی بهش گفت که کلا بهم ریخت من.و مرجان حاضر شده بودیم.و جلوی در منتظر احمد رضا بودیم در خونه باز،شد و عمو اقا کلافه و پریشون نگاهمون کرد نگاهش سمت اتاق احمد رضا رفت و با صدای بلند اسمش،رو گفت _احمد رضا این رفتار از عمو اقا بعید بود اون همیشه با نگاه حرف میزنه اصلا صداش رو تا این حد بالا نمی بره احمد رضا فوری اومد بیرون و با تعجب به عمو.اقا نگاه کرد _جانم عمو شکوه خانم هم با صدای فریاد عمو اقا بیرون اومد عمو اقا نگاهش رو مشمعز کرد رو به شکوه خانم گفت _امروز نمی تونیم بریم محضر باشه یه روز دیگه همه به هم نگاه کردن هیچ.کس نمی دونست چی شد که عمو اقا بهم ریخت هر چی بود مربوط به عطیه خانم بود مطمعن.بودم همون حرف هایی که عمو اردلان زده بود باعث عصبانیتش از،شکوه خانم بود به عمو اقا هم گفته اما چی گفته هیچ وقت نفهمیدم عمو اقا رفت و خونه رو بهم ریخت شکوه خانم با حرص نفس می کشید احمد رضا با رامین بحثشون شد حتی دست به یقه هم شدن تنها کسایی که اون روز حالشون خوب بود من ومرجان بودیم توی اتاق مرجان با هم.حرف میزدیم و شوخی می کردیم.صدای خندمون یکم بالا رفت صدای در زدن کسی که خیلی هم.عصبی بود باعث شد تا هر دو ساکت بشیم مرجان بلند شد و سمت در رفت در رو باز کرد که احمد رضا کلافه و عصبی در رو هول داد و وارد اتاق شد فاطمه علی‌کرم 🚫 و پیگرد دارد🚫 https://eitaa.com/zeinabiha2/32702 💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕
زینبی ها
#روزهای‌التهاب #پارت59 من نگران دست تنگی مامان بودم و مامان با ذوق از خیاط می خواست کدوم مدل رو‌چج
مامان هم بعد از خداحافظی با امیر پشت سرم اومد. با بی‌میلی سمت اتاقم رفتم و همون جا نشستم. اصلا دلم نمی خواست باز به اون خونه برم. واقعاً تحمل رفتارهای فخری خانم برام سخت بود. از طرفی هنوز نتونستم حضور امیر رو زندگیم را قبول کنم و جایی که او بود من معذب می‌شدم. با باز شدن در اتاق از افکارم خارج شدم. مامان با لبخند به لب وارد شد و وقتی من رو تو اون حالت دید لبخندش جمع شد _ راحله، چرا اینجا نشستی؟ این بنده خدا تو ماشین منتظرته، پاشو دیگه. نگاه ملتمسی به مامان انداختم _مامان چرا شما اینقدر زود در برابر اینا اعلام رضایت می کنی؟ اون از اون روزتون توی باغ که بدون اینکه نظر من رو بپرسی کاری کردی من اونجا موندگار بشم. اینم از حالا که با یک کلمه حرف، رضایتت رو جلوی امیر اعلام می‌کنی. مامان متعجب به من نگاه می کرد _وا، مادر این چه حرفیه؟ من که تو را مجبور نکردم.‌امیرخان گفت بری خونشون، من بگم نه؟! خب زنشی دلش می خواد کنارش باشی. از حرف مامان خجالت کشیدم و سرم رو پایین انداختم. گرمای دست مامان را روی شونم حس کردم. سر بلند کردم و به صورت خندانش نگاهی کردم _الهی قربون دختر محجوبم برم. الان یعنی از نامزدت خجالت می کشی؟ دستم را گرفت و کشید تا بلندم کنه _ پاشو ببینم. آدم از شوهرش که خجالت نمی کشه. زود آماده شو وسایلت رو هم آماده کن بیا.‌اینقدر معطلش نکن درست نیست. در مونده به مامان نگاه می کردم. چی داشتم بهش بگم؟ بگم مادرشوهرم چشم دیدن من رو نداره؟ بگم کنار نامزدم حس خوبی ندارم؟ سکوت کردم و فقط به مامان نگاه می‌کردم. درِ کمد رو باز کرد و مانتو روسری آبی فیروزه ای که داشتم را بیرون آورد و کمی نگاهش کرد _اینو بپوش، خیلی بهت میاد. _ نه مامان همین لباسام خوبه. فقط یه چادر رنگی و یه لباس راحت بر می دارم. کلافه نگاهم کرد و به سمتم اومد. چادرم رو از روی سرم انداخت و شروع کرد به باز کردن دکمه های مانتوم. _چیکار می کنی مامان؟ _ تو که حرف گوش نمی دیدی. میگم لباساتو عوض کن میگی همین خوبه. مثلا تازه عروسی ولی اصلا به خودت نمیرسی. _ خیلی خب مامان جون، خودم عوض می کنم. _آفرین دختر خوب. بوسه ای روی پیشونیم کاشت و بیرون رفت لباسهام رو عوض کردم. مثل همیشه با وسواس خاصی رو سریم رو بستم. واقعا رنگ فیروزه‌ای خیلی بهم میومد. وسایلم رو جمع کردم و با اکراه بیرون رفتم از مامان و رضا خداحافظی کردم ولی خیلی دمق بودم. مامان با کلی سفارش تا دم در همراهیم ‌کرد. بوسه ای به گونه اش زدم و ازش خدا حافظی کردم . بیرون رفتم و در رو بستم. به زور نگاهم رو به سمت ماشین براق مشکی هدایت کردم و به طرفش قدم برداشتم. امیر سرش تو گوشیش بود و متوجه اومدن من نشد. من هم از فرصت استفاده کردم و‌ درِ عقب رو باز کردم و قبل از اینکه اون حرفی بزنه نشستم. 💫روزهای التهاب💫 رمان در وی آی پی کامل هست😍 هزینه ی کل رمان فقط ۶۰ تومان👌😌 به این‌شماره کارت ارسال کنید. بزنید روی شماره کارت ذخیره میشه
6063731020245305
نجمه قرنی بانک مهر فیش رو برای این آیدی ارسال کنید @sha124 قوانین❌ بعد از خرید: این رمان نزد همتون به امانت گذاشته میشه کپی پیگرد قانونی و الهی داره. رمان و لینک وی آی پی رو برای کسی نفرستید. نویسنده تحت هیچ شرایطی راضی نیستن❌