#پارت603
💕اوج نفرت💕
به علیرضا هم سلامی گفتم .کنار همسرم نشستم .
میترا از اشپزخونه گفت
_نگار جان بیا صبحانه
_ممنون میل ندارم.
صدای احمدرضا کنار گوشم نشست
_بلند شو برو صبحانت رو بخور
سر چرخوندم و نگاش کردم
_واقعا میل ندارم
_به زور بخور
نگاه عاشقانه ای بهش انداختم و چشم زیر لب گفتم. ایستاد گفت
_اصلا من هم باهات میخورم. صبحانه با تو خیلی مزه میده.
لبخند پهنی زدم و باهاش همقدم شدم.
رفتارهای احمدرضا دونه دونه به عمق وجودم میشینه انگار حساب شد است و روی هر کدوم ساعت ها فکر کرده
دستش رو پشت کمرم گذاشت وارد آشپزخونه شدیم.
ناهید بعد از ریختن چایی فوری آشپز خو نه رو ترک کرد. کنار علیرضا نشست.
هر دو پشتشون به ما بود. نگاه خاص احمدرضا حالم رو خوب تر میکرد. با اینکه علیرضا رو خیلی دوست دارم اما آرامشی که کنار احمدرضا دارم خاص تر از هر آرامشیه.
لقمه ی بزرگی رو سمتم گرفت
_بیا عزیزم
با تعجب بهش نگاه کردم
_این اصلا تو دهن من نمیره انقدر بزرگه!
نگاهی به لقمه انداخت به شوخی گفت
_چون که لوسی
لقمه ی دیگه ای گرفت
_اینو بخور
ازش گرفتم و مشغول شدم.
_نگار بعد از صبحانه بریم با هم یکم بگردیم
به کمک چایی ته مونده لقمه ی توی دهنم رو قورت دادم .
_نه مستقیم بریم تهران
دستی به صورتش کشید با لحنی که فرق بین شوخی و جدیش معلوم نبود گفت
_اینجا رییس کیه؟
خیره نگاهش کردم تا شاید از نگاهش لحنش رو متوجه بشوم که فایده ای هم نداشت.
_یعنی چی؟
بادی به غبغبش انداخت و سینش رو جلو داد و گفت
_رئیس منم پس من میگم کجا میریم کجا نمیریم.
از حالتش خندش گرفت طرز نگاهش فوری تغییر کرد و خوشحال گفت
_اهان . بخند بزار خندت رو هم ببینیم. اخر خندت یه چشم هم بگو بزار به دلم بشینه.
خنده ی دندون نمام رو جمع کردم
_چشم
لقمع ی دیگه ای سمتم گرفت. این روی احمدرصا رو من چهار سال پیش با مرجان دیده بودم. همیشه حسرت رابطشون رو داشتم. هر چند احمدرضا از وقتی پیدام کرده جز محبت و احترام با من رفتار نکرده. وای رفتارش من رو یاد چهار پیش انداخت
فاطمه علیکرم
🚫 #کپیحرام و پیگرد #قانونی دارد🚫
https://eitaa.com/zeinabiha2/32702
💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕
۷ بهمن