#پارت61
💕اوج نفرت💕
_چرا نمیاید درس بخونید?
مرجان یکم از برادرش فاصله گرفت اروم گفت:
_داداش فردا تعطیلیم.
تیز نگاههش کرد.
_پس فرداش، چی کلا تعطیل شدید.
چپ چپ نگاهش کرد.
_زود بیاید اتاق درستون رو بخونید.
رفت و در اتاق رو محکم کوبید.
مرجان با لبخند نگاهم کرد.
_خب پس فردا هم تعطیلیم
بعد هم سعی کرد کنترل شده بخنده تا صدای خندش برادرش رو عصبی تر نکنه.
از خنده ی اون منم خندم گرفت سمت کیفم رفتم و برش داشتم مرجان ریز ریز میخندید.
_مرجان بس کن خندت عصبی ترش میکنه.
_چی کار کنم دست خودم نیست.
وارد حال شدیم خوشبختانه همه توی اتاق خودشون بودن و مستقیم رفتیم اتاق احمد رضا در زدیم وارد شدیم.
پشت میزش نشسته بود و هر دو دستش رو لای موهاش فرو کرده بود.
بدون هیچ حرفی سر جامون نشستیم، من بی توجه به عصبانیت احمد رضا خودم رو به درس خوندن مشغول کردم ولی مرجان هنوز میخندید.
احمد رضا که از خنده های ریز ریز مرجان کلافه شده بود ایستاد و رو به مرجان گفت:
_بس میکنی یا بیام.
مرجان خودش رو جمع و جور کرد.
سرش رو به کتاب مشغول کرد.
پشت به ما رو به پنجره ایستاد.
از اینکه عمو اقا از به نام زدن اون همه مال و اموال تفره رفته بود عصبی بود.
تواتاق بیخودی راه میرفت و این باعث از دست دادن تمرکزم شده بود اروم گفتم:
_من نمی تونم درس بخونم.
مرجان نامحسوس به برادرش نگاه کرد و لب زد:
_دلش از جای دیگه پره سر من خالی میکنه. خب انقدر رژه نرو بزار تمرکز کنیم دیگه.
صدای بلند احمد رضا باعث شد از جام بپرم و فوری به کتاب خیره بشم.
_مگه نمی گم حرف نزنید?
چند قدم سمت ما اومد که مرجان فوری گفت:
_داداش حرف نمی زدیم، نگار سوال درسی داره. از شما میترسه بپرسه.
با چشم های گشاد به مرجان نگاه کردم من داشتم معارف میخوندم الان چه سوالی باید می پرسیدم.
_چه سوالی?
ترسیده نگاهش کردم اگر واقعا سوال هم داشتم الان وقتش نبود.
یکم هول شدم و تو دلم به مرجان بد و بیراه گفتم.
_از این درس که نه، یکم تو زبان مشکل دارم. حالا بعدا ازتون می پرسم.
_اصلا کلا یادم رفته بود باید باهات درس کار کنم. کتابت رو بیار بپرس.
_سه شنبه زبان داریم. حالا وقت زیاده.
_عیب نداره بپرس...
در اتاق با شتاب باز شد شکوه خانم وارد شد.
_احمد رضا بزار من زنگ بزنم به اردشیر.
روبروی مادرش ایستاد.
_زنگ بزنی چی بگی? مال خودشه دلش نمیخواد بده به ما.
_بیخود کرده، اول امید وار کرده بعد می زنه زیرش.
_مادر من زور که نیست.
_من باید بدونم چی شده. دیروز اینجا همه چی رو اماده کرد فقط دفتر خونه رفتن موند. چی شد که یهو پشیمون شد.
_اصلا معلوم نیست پشیمون شده باشه. نگفت که نمی زنم، گفت فعلا نه.
_تو چه ساده ای اون گوشت به دهنش مزه کرده.
سرچرخوند و متوجه حضور من شد ناخواسته و از روی ترس گفتم:
_سلام.
_سلام و درد، از کی اینجا گوش وایستادی?
به احمد رضا نگاه کردم.
_مامان گوش واینستاده اینجا دارن درس میخونن.
_چرا اینجا?
_مثل همیشه.
دوباره نگاه غرق در نفرتش رو به من داد سرم رو پایین انداختم. با صدای بسته شدن در اتاق سر بلند کردم هر دو رفته بودن با مشت به بازوی مرجان زدم.
_تو می دونی من از اقا می ترسم. اونم تو این شرایط، چرا الکی میگی من سوال دارم.
دستش رو روی بازوش گذاشت.
_تو اول حرف زدی، به تو که کاری نداره، با اون اعصاب داشت می اومد سراغ من.
فاطمه علیکرم
🚫 #کپیحرام و پیگرد #قانونی دارد🚫
#پارتاول
https://eitaa.com/zeinabiha2/32702
💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕
زینبی ها
#پارت60 مامان هم بعد از خداحافظی با امیر پشت سرم اومد. با بیمیلی سمت اتاقم رفتم و همون جا نشستم. ا
#روزهایالتهاب
#پارت61
به سمتم برگشت. به بهونه ی مرتب کردن چادر روی پاهام سرم رو پایین انداختم. ولی متوجه سنگینی نگاهش شدم. انگار اصلاً از کارم خوشش نیومده بود. چند لحظه فقط نگاهم کرد بالاخره نفس عمیق کشید و نگاهش رو ازم برداشت.
با بالای چشم نگاهش کردم اخم هاش تو هم بود و با کلافگی از شیشه ی بغل، بیرون رو نگاه می کرد. بعد از چند دقیقه دست لای موهاش کشید و با یه تیک آف ماشین رو به حرکت درآورد. تمام مسیر را در سکوت سنگینی به سر بردیم. البته من راضی بودم. اعصابم خیلی به هم ریخته بود. تو فکر النگوهای مامان بودم. از دعوت بی ملاحظه ی امیر حرصم گرفته بود. استرس رو در رو شدن با فخری خانم رو داشتم.
هرچی بیشتر به خونه نزدیک میشدیم دلشوره من هم بیشتر می شد.
هنوز نرسیده بودیم که امیر ماشین رو کنار جاده متوقف کرد.تعجب زده نگاهش کردم. اما اون اصلا بر نگشت و بدون اینکه نگاهم کنه لب باز کرد
_ این... این دو سه روزه که نبودی چند بار می خواستم یه جوری باهات حرف بزنم. نمی تونستم خونتون زنگ بزنم. امروز داشتم میومدم خونتون که تو راه دیدمت.
نیم تنه اش به طرفم چرخید و با هم چشم تو چشم شدیم.
_ با ما باید باهم حرف بزنیم، لازمه.
نمی دونم چی شد که خاستم تلافی همه این استرس ها و اعصاب خوردی هام رو سر امیر در بیارم. خستگی راه رفتن چند ساعته ی امروز توی بازار هم مزید بر علت شد که زبونم به تندی باز بشه و اولین مکالمه دونفره مون وارد تنش بشه
_ عجب... تازه الان یادتون افتاد که لازمه باهم حرف بزنیم؟ اون روز اولی که کل خونواده تون رو جمع کردید و ما رو در برابر عمل انجام شده قرار دادید به ذهنتون خطور نکرد که احیاناً نیاز باشه باهم حرف بزنیم؟ اون روزی که پدرتون نمی دونم رو چه حسابی گفت حرفامون رو زدیم و نظرمون هم مثبته حواستون نبود یک کلمه حرف با هم نزدیم؟
زبون من باز شده بود و امیر هاج و واج فقط نگاهم می کرد. کاملا معلوم بود انتظار چنین برخوردی رو از من نداشت. ولی من تازه به حرف آمده بودم و خیال کوتاه آمدن نداشتم.
_ شما و پدرتون از موقعیتتون بین ما سو استفاده کردید و بدون اینکه به ما مهلت حرف زدن بدید، خودتون بریدید و دوختید. تازه حالا میخواید حرف بزنید_ فکر نمی کنید یکم دیره؟
از عصبانیت قلبم تند تند می زد. ساکت شدم. امیر هنوز با چشمهای گرد شده اش به من خیره بود. اولین باری بود که زیر ترکش نگاه هاش معذب نبودم. چند دقیقه فقط نگاهم کرد و بعد آروم برگشت و روی صندلی خودش جا گرفت. هر دو دستش رو روی فرمون گذاشته بود و مستقیم به بیرون خیره شد.
بالاخره با صدایی که از ته چاه بیرون میآمد لب باز کرد
_در مورد بابا اینجوری قضاوت نکن
#کپی_حرام_نویسنده_ققنوس