eitaa logo
زینبی ها
4.5هزار دنبال‌کننده
11هزار عکس
3.8هزار ویدیو
194 فایل
ما نسل ظهوریم اگر برخیزیم... _من!🍃 @zeinabiha22 _شرایط🥀 @Hh1400h _حرفتو ناشناس بزن... https://harfeto.timefriend.net/17367927276640 اللهم عجل لولیک الفرج 🌹
مشاهده در ایتا
دانلود
💕اوج نفرت💕 نگاهم رو دوباره به کتاب دادم. من تا کی باید اینجا تحقیر بشم. فردا بعد از مدرسه میرم خونه ی خودمون هر چی هم میشه بشه. مرگ یه بار شیون یه بار. برای شام به اجبار بیرون رفتم روی صندلیم نشستم و زیر نگاه تحقیر امیز شکوه خانم شروع به خوردن کردم. لقمه ها رو به زور قورت میدام. حتی دستم برای خوردن اب هم به سختی روی میز میرفت. ایستادم و رو به شکوه خانم گفتم : _خانم خیلی ممنون. حتی نگاه هم نکرد. احمد رضا نیم نگاهی به مادرش کرد و رو به من گفت: _نوش جان. رامین که کنار احمد رضا نشسته بود بلند شد کفکیر برنج رو برداشت. _چرا انقدر شما زود سیر میشی? خیلی کم خوردی. کفکیر رو سمت بشقابم آورد. _اینقدر کم میخوری که لاغر موندی، بخور بزار جون بگیری. شکوه خانم با چشم های گرد نگاهش میکرد. منم دست کمی از خواهرش نداشتم. هنوز دستش به بشقاب نرسیده بود که احمد رضا مچ دستش رو گرفت خیلی جدی گفت: _خودم براش میریزم. _چه فرقی داره احمد جان من میریزم. _فرق داره، شما بشین خوب نیست انقدر رو میز خم بمونی. کفکیر رو با حرص از رامین گرفت و محتویاتش رو توی بشقاب من خالی کرد و تو چشم های رامین خیره شد. مجبور به نشستن شدم ولی اصلا میل نداشتم. شکوه خانم گفت: _خب بسه. به خاطر یه پاپتی به جون هم نیافتید. نترسید این بلده چه جوری خودش رو سیر کنه. یه عمره با گدایی سیر شده الان که سفره ی رنگین جلوش پهنه نخوره. سرم داغ کرد میتونستم بهش بگم پاپتی تویی که منتظری عمو اقا بهت مال و اموال بده. تویی که به زور خودت رو تو این خانواده جا کردی. ولی ترسیدم جواب بدم، از احمد رضا ترسیدم. حتی جرات نداشتم برم اتاق مرجان بغض توی گلوم امونم رو برید و تبدیل به اشک های گرمی روی گونم شد. احمد رضا خیلی اروم گفت: _عه مامان! _چیه به خانم بر خورد. بلند شو اشک تمساح نریز .گمشو برو تو اتاق. حالم از صدای گریت بهم میخوره. _ابجی این حرف ها چیه میزنی? نفهمیدم چه جوری به اتاق برگشتم سرم رو توی بالشتم فرو کردم و با صدای بلند جیغ زدم گریه کردم و خدا رو صدا زدم. با تکون های دستی از خواب بیدار شدم. _نگار بلند شو، دیر شد مدرسه. به زور چشم هام رو باز کردم بلندشدم تو سرویس داخل اتاق صورتم رو شستم وسایلم رو اماده کردم کیف و کتاب هام رو برداشتم در رو باز کردم و مستقیم به حیاط رفتم منتظر مرجان نموندم و از حیاط هم بیرون رفتم. تا مدرسه اروم اروم اشک ریختم و خدا رو صدا کردم. هوا سرد بود و صف تشکیل نشد. مستقیم وارد کلاس شدم و روی صندلیم نشستم. سرم رو روی میز گذاشتم پف چشم هام انقدر زیاد بود که همه نگاهم می کردن. صدای قدم های کسی که بهم نزدیک میشد، باعث شد تا سر بلند کنم. مرجان نگران نگاهم میکرد. سرش رو به نشونه ی تاسف تکون داد و بیرون رفت چند لحظه ی بعد برگشت و کنارم نشست. _چرا تنهایی اومدی? جوابش رو ندادم. _احمد رضا انقدر از دستت عصبی بود که فقط شانس اوردی توی مدرسه بودی. بازم جوابش رو ندادم _واسه حرف های دیشب مامان قهر کردی? _مرجان ولم کن. _تو که رفتی هم دایی هم احمد رضا کلی با مامان حرف زدن. _برام مهم نیست. نمیخوام بگی. از حرفم ناراحت شد کمی نگاهم کرد و دیگه حرف نزد. کلاس ها که تموم شد منتظر مرجان نشدم و سمت خونه راه افتادم صدای نگار نگار گفتنش رو میشنیدم ولی اهمیت ندادم بالاخره نفس نفس زنون بهم رسید. _تو چرا با من قهری به من چه? _قهر نیستم اعصابم خرابه تا خونه دیگه حرف نزدیم کلید انداختم و در رو باز کردم. مرجان سمت خونشون رفت و من سمت خونه ی خودمون. _نگار. ایستادم. _به خدا الان وقتش نیست. بزار یه موقعیت دیگه. اهمیت ندادم و سمت خونمون حرکت کردم. فاطمه علی‌کرم 🚫 و پیگرد دارد🚫 https://eitaa.com/zeinabiha2/32702 💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕
💕اوج نفرت💕 نگاهم رو دوباره به کتاب دادم. من تا کی باید اینجا تحقیر بشم. فردا بعد از مدرسه میرم خونه ی خودمون هر چی هم میشه بشه. مرگ یه بار شیون یه بار. برای شام به اجبار بیرون رفتم روی صندلیم نشستم و زیر نگاه تحقیر امیز شکوه خانم شروع به خوردن کردم. لقمه ها رو به زور قورت میدام. حتی دستم برای خوردن اب هم به سختی روی میز میرفت. ایستادم و رو به شکوه خانم گفتم : _خانم خیلی ممنون. حتی نگاه هم نکرد. احمد رضا نیم نگاهی به مادرش کرد و رو به من گفت: _نوش جان. رامین که کنار احمد رضا نشسته بود بلند شد کفکیر برنج رو برداشت. _چرا انقدر شما زود سیر میشی? خیلی کم خوردی. کفکیر رو سمت بشقابم آورد. _اینقدر کم میخوری که لاغر موندی، بخور بزار جون بگیری. شکوه خانم با چشم های گرد نگاهش میکرد. منم دست کمی از خواهرش نداشتم. هنوز دستش به بشقاب نرسیده بود که احمد رضا مچ دستش رو گرفت خیلی جدی گفت: _خودم براش میریزم. _چه فرقی داره احمد جان من میریزم. _فرق داره، شما بشین خوب نیست انقدر رو میز خم بمونی. کفکیر رو با حرص از رامین گرفت و محتویاتش رو توی بشقاب من خالی کرد و تو چشم های رامین خیره شد. مجبور به نشستن شدم ولی اصلا میل نداشتم. شکوه خانم گفت: _خب بسه. به خاطر یه پاپتی به جون هم نیافتید. نترسید این بلده چه جوری خودش رو سیر کنه. یه عمره با گدایی سیر شده الان که سفره ی رنگین جلوش پهنه نخوره. سرم داغ کرد میتونستم بهش بگم پاپتی تویی که منتظری عمو اقا بهت مال و اموال بده. تویی که به زور خودت رو تو این خانواده جا کردی. ولی ترسیدم جواب بدم، از احمد رضا ترسیدم. حتی جرات نداشتم برم اتاق مرجان بغض توی گلوم امونم رو برید و تبدیل به اشک های گرمی روی گونم شد. احمد رضا خیلی اروم گفت: _عه مامان! _چیه به خانم بر خورد. بلند شو اشک تمساح نریز .گمشو برو تو اتاق. حالم از صدای گریت بهم میخوره. _ابجی این حرف ها چیه میزنی? نفهمیدم چه جوری به اتاق برگشتم سرم رو توی بالشتم فرو کردم و با صدای بلند جیغ زدم گریه کردم و خدا رو صدا زدم. با تکون های دستی از خواب بیدار شدم. _نگار بلند شو، دیر شد مدرسه. به زور چشم هام رو باز کردم بلندشدم تو سرویس داخل اتاق صورتم رو شستم وسایلم رو اماده کردم کیف و کتاب هام رو برداشتم در رو باز کردم و مستقیم به حیاط رفتم منتظر مرجان نموندم و از حیاط هم بیرون رفتم. تا مدرسه اروم اروم اشک ریختم و خدا رو صدا کردم. هوا سرد بود و صف تشکیل نشد. مستقیم وارد کلاس شدم و روی صندلیم نشستم. سرم رو روی میز گذاشتم پف چشم هام انقدر زیاد بود که همه نگاهم می کردن. صدای قدم های کسی که بهم نزدیک میشد، باعث شد تا سر بلند کنم. مرجان نگران نگاهم میکرد. سرش رو به نشونه ی تاسف تکون داد و بیرون رفت چند لحظه ی بعد برگشت و کنارم نشست. _چرا تنهایی اومدی? جوابش رو ندادم. _احمد رضا انقدر از دستت عصبی بود که فقط شانس اوردی توی مدرسه بودی. بازم جوابش رو ندادم _واسه حرف های دیشب مامان قهر کردی? _مرجان ولم کن. _تو که رفتی هم دایی هم احمد رضا کلی با مامان حرف زدن. _برام مهم نیست. نمیخوام بگی. از حرفم ناراحت شد کمی نگاهم کرد و دیگه حرف نزد. کلاس ها که تموم شد منتظر مرجان نشدم و سمت خونه راه افتادم صدای نگار نگار گفتنش رو میشنیدم ولی اهمیت ندادم بالاخره نفس نفس زنون بهم رسید. _تو چرا با من قهری به من چه? _قهر نیستم اعصابم خرابه تا خونه دیگه حرف نزدیم کلید انداختم و در رو باز کردم. مرجان سمت خونشون رفت و من سمت خونه ی خودمون. _نگار. ایستادم. _به خدا الان وقتش نیست. بزار یه موقعیت دیگه. اهمیت ندادم و سمت خونمون حرکت کردم. فاطمه علی‌کرم 🚫 و پیگرد دارد🚫 https://eitaa.com/zeinabiha2/32702 💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕
زینبی ها
#روزهای‌التهاب #پارت61 به سمتم برگشت. به بهونه ی مرتب کردن چادر روی پاهام سرم رو پایین انداختم. و
مهلت برای ادامه حرفش ندادم _ قضاوت نکردم، چیزی را که دیدم گفتم. آقا مستوفی وقت رفتن از من حلالیت طلبید ولی نتونستم بهش بگم چرا من رو به اجبار عقد پسرش کرد. با این حرفم امیر سریع به سمتم برگشت و نگاه تندی به من کرد _ تو به اجبار با من ازدواج کردی؟ از این همه پرروی حرصم گرفته بود _ اختیاری در کاربود؟ چشم‌ازم برداشت و باز به حالت قبل برگشت. با لحنی که شرمندگی ازش معلوم بود، گفت _ من فقط می خواستم بابت رفتار مادرم... دلم نمی خواست بحث مادرش رو پیش بکشه. چون مشکل اصلی من خودش بود. حرفش را قطع کردم _ این چند روزه رفتارهای مادرتون کمترین مسئله بود. انگار ایشون هم نتونستند من رو تو زندگیشون قبول کنند. همونطور که من هنوز نتونستم حضور شما رو تو زندگیم بپذیرم. به خاطر همین رفتار بقیه خیلی برام مهم نیست. سرش رو برگردوند و با ناامیدی نگاهی بهم انداخت. چند لحظه اونجا موندیم و بالاخره تصمیم گرفت راهش رو ادامه بده. چیزی نگذشت که از در آهنی بزرگ رد شد و باز من خودم رو توی خونه ای دیدم که خاطره ی خوبی ازش نداشتم. با توقف ماشین پیاده شدم نمی تونستم قدم از قدم بردارم. کاش یه بهونه برای نیومدنم جور می کردم. داشتم با چشمم حیات رو دور می‌زدم که صدای امیر باعث شد نگاهم را از حیاط بردارم _ خوش اومدی نمی دونم چرا شمشیر رو از رو بسته بودم.مستقیم تو چشماش نگاه کردم _ نیومدم، آوردنم. از لحنم ناراحت شد و یکی دو قدم به سمتم برداشت. با درموندگی گفت _ چقدر تلخ و تند شدی امروز اخماهم رو تو هم کشیدم _وقتی تصمیم گرفتید اجازه ی حرف زدن به من ندید، باید فکر اینجاشم می‌کردید. وگرنه همون موقع بهتون می گفتم من گاهی تلخ و تند میشم. وقتی غذایی رو نچشیده سر می‌کشید، اگه تند بود و اذیتتون کرد، تقصیر آشپز نیست، شک نکنید خودتون مقصرید. از حرفم متعجب شد و ابرویی بالا داد. با دو قدم فاصله بینمون رو پر کرد. از اینکه اینقدر بهم نزدیک شده، معذب شدم. سرش رو پایین آورد و صورتش رو دقیقا رو به روی صورتم قرار داد.به چشمام زل زد و چشماش رو ریز کرد و با صدای آرومی لب زد _ اشکال نداره تندی به مزاج من می سازه، خیلی هم دوست دارم. دستش رو تا کنار صورتم بالا آورد. ناخودآگاه کمی سرم رو به عقب کشیدم. لبه ی چادرم رو بین دو تا انگشت هاش گرفت و دستش را روی لبه ی چادرم سر داد. _شنیده بودم که دختر اکبر آقا نصفش رو زمینه و نصف دیگش زیره زمینه ولی باور نمی کردم. سرم دیگه از این پایین تر نمی رفت. تپش قلب گرفته بودم. لبم رو به دندونم گرفتم. یکی نیست بگه آخه دختر تو توی خونه ای هستی ک چشم دیدنت رو ندارند، چرا بلبل زبونی می کنی؟ تو جدال با خودم بودم که صدای آشنایی از زیر نگاه های امیر نجاتم داد. فریبا بود که با فاصله ی زیادی روی ایوون ایستاده بود و با چهره‌ ی خندان و پر از ذوق به ما نگاه می کرد _ داداش، نگفته بودی قراره راحله جون رو بیاری، چه کار خوبی کردی. بیا تو عزیزم چرا اونجا وایسادی با شنیدن صدای فریبا، امیر کمر صاف کرد و به سمت صدا برگشت _ الان میایم. باز نگاهش رو به من داد. نفس عمیقی کشید و یه تای ابروشو بالا داد با همون لحن آروم گفت _ فعلا یک هیچ به نفع تو. ولی یادت باشه من آدمی نیستم که از یه الف بچه حرف بشنوم و ساکت بمونم، حالا فعلا برو تا بعد. به من گفت بچه، من رو تهدید کرد.با تموم حرصم بهش نگاه کردم _ بچه تو قنداقه قبل از اینکه حرفی بهم بزنه به طرف پله‌ها پا تند کردم. فریبا دستاش رو باز کرد و من رو تو آغوشش کشید. 💫روزهای التهاب💫 رمان در وی آی پی کامل هست😍 هزینه ی کل رمان فقط ۶۰ تومان👌😌 به این‌شماره کارت ارسال کنید. بزنید روی شماره کارت ذخیره میشه
6063731020245305
نجمه قرنی بانک مهر فیش رو برای این آیدی ارسال کنید @sha124 قوانین❌ بعد از خرید: این رمان نزد همتون به امانت گذاشته میشه کپی پیگرد قانونی و الهی داره. رمان و لینک وی آی پی رو برای کسی نفرستید. نویسنده تحت هیچ شرایطی راضی نیستن❌