eitaa logo
زینبی ها
4.5هزار دنبال‌کننده
10.7هزار عکس
3.5هزار ویدیو
194 فایل
ما نسل ظهوریم اگر برخیزیم... _من!🍃 @zeinabiha22 _شرایط🥀 @Hh1400h _حرفتو ناشناس بزن... https://harfeto.timefriend.net/17367927276640 اللهم عجل لولیک الفرج 🌹
مشاهده در ایتا
دانلود
💕اوج نفرت💕 از کمر درد چشم هام رو باز کردم و به جای خالی احمدرضا نگاه کردم. شاید دوباره برای آماده کردن صبحانه بیرون رفته چشمم به کاغذی که روی عسلی به عکس دو نفرمون تکیه داده بود افتاد .کاغذ رو برداشتم چشمم رو که کمی تار میدید ماساژ دادم و با دقت نگاهش کردم عزیزم بعد از نماز خوابت برد دیگه دلم نیومد برای صبحانه بیدارت کنم من غروب برمیگردم. کش و قوسی به بدنم دادم و به ساعت که ده صبح رو نشون میداد نگاهی کردم صدای گریه ی حلما تنها صدایی بود که تو خونه میاومد. از اتاق بیرون رفتم وارد اشپزخونه شدن و زیر کتری رو روشن کردم. صدای گریه حلما قطعی نداشت. پشت در اتاق مرجان ایستادم تا شاید بتونم کمکی به آروم‌کردن بچش بکنم. در زدم، هیچ صدایی نیومد آروم در رو باز کردم و داخل رفتم. حلما تنها توی گهواره گریه می‌کرد. مرجان هم توی اتاق نبود. جلو رفتم بغلش کردم. شروع به تکون دادنش کردم. انگار هیچ جوره اروم نمیشد.از اتاق بیرون اومدم و پشت در اتاق شکوه ایستادم چند ضربه به در زدم خانم محمدی با چشم های پف کرده جلوی در اومد. _ ببخشید، از خواب بیدارتون کردم؟ _ نه بیدار بودم، چی شده ؟ _بچه گریه میکنه هر کاری می کنم آروم نمیشه. من هم بلد نیستم. _مگه مرجان خانم نیست _ نه تو اتاقش نبود _ چقدر این مادر بی فکره حلما رو ازم گرفت و چهرش رو مشمعز کرد _باید پوشکش رو عوض کنیم. میدونی پوشکاش کجاست؟ _ نه من هیچی نمیدونم _برو تو اتاقشون بگرد و پیدا کن با یه حوله بردار بیار. به اتاق مرجان برگشتم. روی تخت و گهواره رو نگاه کردم. نگاهم به جای خالی طلا و جواهرات افتاد که دیروز روی میز دیده بودم. مرجان حتماً رفته تا طلاهاش رو به شایان باج بده. کاش من رو بیدار میکرد مانعش میشدم. در کمد رو باز کردم و خوشبختانه پوشاک رو پیدا کردم و برداشتم و با حوله ای که روی تخت افتاده بود از اتاق بیرون رفتم بعد از پوشک کردن هنوز حلما آروم نشده بود. دستور درست کردن شیر خشک رو از خانم محمدی پرسیدم بهش دادم. با نق نق شیشه رو به دهن گرفت .دلم براش سوخت باید من رو بیدار می‌کرد و به من می سپردش. بالاخره بعد از یک ربع سر و کله زدن با حلما خوابید. توی گهواره گذاشتمش و بیرون اومدم. کمر درد امونم رو بریده بود. روی مبل دراز کشیدم خانم محمدی از اتاق بیرون اومده رو به من گفت _ نگار جان سوپ آمادس عین برق زده ها از جا پریدم _ وای اصلا یادم رفته بود. درمونده نگاهم کرد و گفت _ من الان چی بدم بهشون بخوره. _ چند لحظه صبر کنید. شاید بشه کاریش کرد. وارد اشپزخونه شدم.هیچی تو یخچال نبود. الان باید چی کار کنم. صدای خانم محمدی توجهم رو جلب کرد _ آقای پروا این وضع اصلا نمیشه من خسته شدم _ لطفاً تشریف بیارید اینجا مادرتون رو تحویل بگیرید 🚫 و پیگرد دارد🚫 https://eitaa.com/zeinabiha2/32702 💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕