eitaa logo
زینبی ها
4.5هزار دنبال‌کننده
11هزار عکس
3.8هزار ویدیو
194 فایل
ما نسل ظهوریم اگر برخیزیم... _من!🍃 @zeinabiha22 _شرایط🥀 @Hh1400h _حرفتو ناشناس بزن... https://harfeto.timefriend.net/17367927276640 اللهم عجل لولیک الفرج 🌹
مشاهده در ایتا
دانلود
💕اوج نفرت💕 وسایلم رو جمع کردم لباس مدرسه ام رو هم برداشتم تمام مدت با نگاه عصبیش دنبالم میکرد سر به زیر جلوش ایستادم. _بار اخرته ها. ارم لب زدم: _ب...بله. در رو باز کرد با سر بهم اشاره کرد. _راه بیفت. با احتیاط از کنارش رد شدم و سمت خونشون قدم برداشتم وارد خونه شدیم شکوه خانم روی صندلی متحرکش نشسته بود و خیره به من گفت: _مار از پونه بدش میاد جلوی لونش سبز می شه. رامین از تو اشپزخونه گفت: _ابجی خانم کوتاه بیا. حرصی بودم به خاطر حرف های دیشبش. _برید ببینید کجای کارتون ایراد داره که پسرتون بذر پونه رو جلوی لونتون پاشیده. ضربه ی ناگهانی ارومی که به سرم خورد باعث شد تا سرم به جلو پرت بشه. دستم رو پشت سرم گذاشتم ناباورانه به احمد رضا که عصبی نگاهم میکرد خیره شدم. _فوری معذرت خواهی کن. _اول ایشون گفتن. دستش رفت بالا و توی صورت من فرود اومد. باورم نمیشد احمد رضا روی من دست بلند کرده باشه. _یک کلام بگو معذرت میخوام بعد هم گم شو برو اتاقت. دستم رو روی صورتم گذاشتم چشم هام برای اشک ریختن از هم سبقت میگرفتن. رامین جلو اومد و بین من و احمد رضا ایستاد. _خجالت بکش این چه کاریه کردی. دستش رو روی سینه ی احمد رضا گذاشت و رو به من گفت: _برو اتاق مرجان. هنوز توی شک بودم که صدای بلند رامین حواسم رو جمع کرد. _برو دیگه. برگشتم سمت اتاق که با نگاه پر از فخر شکوه خانم رو به رو شدم. سمت اتاق مرجان پا تند کردم و فوری رفتم داخل. صدای شر شر اب تو اتاق می اومد و این یعنی مرجان الان حمومه. هم چنان دستم روی صورتم بود درسته من تو این خونه زندگی می کنم. ولی احمدرضا حق نداره رو من دست بلند کنه. فکر ی به سرم زد دستم رو توی جیبم کردم و بقیه ی پول مامان رو توی مشتم گرفتم سمت پنجره اتاق رفتم پنجره ها ی اتاق احمد رضا و مرجان بلند و قدی بود به راحتی بیرون رفتم با سرعت از خونه رفتم. فاطمه علی‌کرم 🚫 و پیگرد دارد🚫 https://eitaa.com/zeinabiha2/32702 💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕
زینبی ها
#روزهای‌التهاب #پارت63 با استقبال گرم فریبا وارد خونه شدیم. گوهر خانم که از توی آشپزخونه صدای ما
چند دقیقه ای توی فکر بودم که صدای فریده رشته ی افکارم رو پاره کرد. _ چه عجب عروس خانم. رفتی دیگه داشت ما رو یادت میرفتا. لبخندی نثار چهره ی شیطون و مهربونش کردم _ این چه حرفیه؟ مگه میشه شما رو یادم بره _ چه بی خبر اومدی؟ اگه میدونستم میای میموندم خونه تا من لب باز کنم صدای فخری خانم از توی درگاهی آشپزخونه باعث سکوت سنگینی شد _ دیگه اینجا شده کارون سرا. هرکی هر وقت دلش بخاد میاد هر وقتم دلش بخاد میره. حرفش برام خیلی سنگین بود. نگاه متعجب فریده و فریبا به سمت مادرشون رفت. فریده معترض مادرشو صدا زد _ واا، مامان؟... بغض گلوم رو‌گرفت. دلم می خواست همون لحظه از اونجا برم.. دنبال راهی برای ترک اونجا بودم که صدای امیر رو از پشت سرم شنیدم. _ من‌آوردمش اینجا. با مادرش بیرون بود. داشت می رفت خونشون که تو جاده دیدمشون. از مادرش خواهش کردم اجازه بده بیاد اینجا. فخری خانم که تا اون موقع از حضور امیر بی اطلاع بود یهو هول شد. سعی کرد لبخند بزنه و خودش رو اروم‌نشون بده. _عه مادر تو خونه ای؟ کی اومدی؟ چهره ی امیر رو نمیدیدم. اما بعد از اینکه پاسخی به مادرش نداد، فخری خانم سعی کرد حرفی که زده رو عوض کنه. _ من که منظورم راحله نبود. کلا بچه ها رو‌گفتم‌معلوم نیس کی میرن کی میان. بعد هم بدون معطلی به اتاقش. که پشت سر من بود، رفت. هنوز سنگینی بغض رو تو‌گلوم‌حس می کردم و سرم پایین بود.‌ فریده دستم رو گرفت _ راحله جون، مامان منظوری نداشت. خودش هم‌ می دونست این حرف رو برای دلخوشی من زده. ساکت شد و فقط نگاهم کرد. از پشت سرم صدای چند تقه که به در اتاق زده شد رو شنیدم و بعدش صدای عصبی امیر _ مامان، میخوام بیام تو بلافاصله صدای باز و بسته شدن در رو شنیدم. فریبا کنارم اومد و‌ دست دیگرم رو‌گرفت. شرمندگی تو صداش موج می زد. _ عزیزم بیا بریم تو‌ اتاق من. همراهش به اتاقش رفتم. و بعد از رفتن هر رو‌خواهر بغضم رو رها کردم. نمی دونم چقدر اونجا موندم‌که سرو صدای بیرون توجهم رو‌ جلب کرد. 💫روزهای التهاب💫 رمان در وی آی پی کامل هست😍 هزینه ی کل رمان فقط ۶۰ تومان👌😌 به این‌شماره کارت ارسال کنید. بزنید روی شماره کارت ذخیره میشه
6063731020245305
نجمه قرنی بانک مهر فیش رو برای این آیدی ارسال کنید @sha124 قوانین❌ بعد از خرید: این رمان نزد همتون به امانت گذاشته میشه کپی پیگرد قانونی و الهی داره. رمان و لینک وی آی پی رو برای کسی نفرستید. نویسنده تحت هیچ شرایطی راضی نیستن❌