#پارت65
💕اوج نفرت💕
بدون فکر کاری انجام دادم که عاقبت خوبی نداشت.
بی هدف تو خیابون راه میرفتم این اولین باری بود که خشونت احمد رضا انقدر شدید میشد. همیشه در حد چشم غره و اخطار تموم میشد هیچ وقت ندیدم که دست روی مرجان بلند کنه. جای دستش روی صورتم میسوخت. شاید مقصر خودم بودم. کاش به حرف مرجان گوش کرده بودم و روز دیگه ای رو برای برگشتن انتخاب می کردم.
کمی به اطراف نگاه کردم هیچ جایی برای رفتن نداشتم
پولی هم که تو جیبم بود خیلی کم تر از اونی بود که بخوام برم مسافر خونه.
با خودم فکر کردم برم مدرسه ولی اونجا پیدام میکرد.
زیاد از خونه دور نشده بودم.یعنی جایی رو هم بلد نبودم که برم.
تا غروب روی نیمکت اهنی پارک نشستم فقط به مردم نگاه کردم. کاش می تونستم برم سر خاک مادرم ولی مطمعنن احمد رضا اونجا هم برای پیدا کردن من میره.
هوا داشت تاریک میشد ضعف سراغم اومده بود از مغازه ی کنار پارک بیسکوییت خریدم و بی میل خوردم.
حسابی خسته بودم ولی قصد برگشتن نداشتم زندگی گوشه ی خیابون رو به شنیدن حرف های شکوه خانم ترجیح میدادم.
روی صندلی دراز کشیدم و توی خودم جمع شدم هوا خیلی سرد بود و لباس من نامناسب به خودم می لرزیدم. سعی کردم بخوابم چشم هام رو بستم ولی با صدای پای دویدن چند نفر چشم باز کردم.
چند تا دختر و پسر به سمت انتهای پارک میدویدن و فوری نشستم و متوجه سربازی بالای سرم شدم
با لهجه ی غلیظ آذری گفت:
_چرا اینجا خوابیدی?
هول شدم و گفتم:
_سلام.
سر تا پام رو نگاه کرد
_علیک سلام. میگم چرا اینجا خوابیدی?
_ببخشید الان میرم.
_کجا میری?
_خونمون دیگه.
_خونتون کجاست?
یک قدم ازش فاصله گرفتم که بند کیفم رو گرفت.
_بگو کجاست، ما می بریمت.
_کیفم رو ول کن اقا.
_صبر کن ببینم.
نگاهش رو به پشت سر من داد و با صدای بلند گفت:
_جناب سروان.
مات و مبهوت بهشون نگاه می کردم. اول قصد داشتم فرار کنم ولی با خودم فکر کردم وقتی بفهمن من بی کس و کارم حتما میفرستنم بهزیستی. اونجا راحت زندگی میکنم.
بدون تلاش برای فرار باهاشون هم قدم شدم. همراه با سه تا دختر و دو تا پسر سوار ماشین شدیم.
چند لحظه بعد وارد کلانتری شدیم.
یه اقایی بیرون اومد و متاسف نگاهمون کرد کاغذی رو سمت یکی از دختر ها گرفت.
_اسم و فامیلی و شماره ی پدرهاتون رو اینجا بنویسید بیان ببرنتون.
اینو گفت و رفت کاری رو که میخواست انجام دادن ولی من برگه رو نگرفتم.
هدایتمون کردن به زیر زمین کلانتری. اونجا تو یه اتاق بدون پنجره زندانیمون کردن البته فقط دختر ها رو پسرها رو نمی دونم کجا بردن.
نیم ساعت نشد که یکی یکی همه رفتن فقط من موندم.
خانمی در رو باز کرد با اخم به من گفت:
_تو چرا شماره ندادی?
ایستادم.
_خانم ...ما ...
اومد جلو تو یک قدیم ایستاد.
_این ساعت شب تو پارک چی کار داشتی?
_هیچی به خدا همینجوری.
نگاهش سمت صورتم رفت.
_متاهلی یا مجرد?
_مجرد.
_قهر کردی?
_با کی?
_با همونی که بهت سیلی زده.
دستم رو روی صورتم گذاشتم سرم رو پایین انداختم.
_آدم با پدرش قهر نمی کنه، اونم به خاطر یه سیلی.
_خانم پدر ما چند ساله فوت کردن.
لبخند زد و ادامه داد.
_برادرت زدت?
_خانم من مادرم پنجاه روز پیش مرده. هیچ کس رو هم ندارم،هیچ جا هم ندارم برم.
بغض لعنتی دوباره ترکید و اشک روی صورتم ریخت.
از سر بی کسی تو پارک بودم.
_قبل پنجا روز کجا بودی?
_مادرم سرایدار یه خونه بود وقتی فوت کرد اونا منو نمیخواستن بیرونم کردن.
_عمویی، خاله ای ?
سرم رو بالا دادم.
_هیچ کس.
_کی زده تو صورتت?
_پسرشون.
_بلند شو دنبال من بیا.
فاطمه علیکرم
🚫 #کپیحرام و پیگرد #قانونی دارد🚫
#پارتاول
https://eitaa.com/zeinabiha2/32702
💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕
زینبی ها
#پارت64 چند دقیقه ای توی فکر بودم که صدای فریده رشته ی افکارم رو پاره کرد. _ چه عجب عروس خانم. رفت
#پارت65
#روزهایالتهاب
اولش نمیخاستم بیرون برم. با خودم گفتم یه بحث خانوادگیه و من نباید وارد بحثشون بشم. اما یه چیزی مثل خوره به جونم افتاد که برو ببین اگه دعوا سر توعه، همین الان از اینجا برو و بیشتر از این خفت و خاری تحمل نکن. با این فکر، با عصبانیت از جام بلند شدم. در رو کامل باز نکرده بودم که متوجه شدم صدا از اتاق روبرویی که متعلق به فرزانه است میاد. از پشت در اتاق، صدای عصبی فریده رومی شنیدم.
_ خجالت بکش فرزانه، اصلا معلوم نیست داری چه غلطی می کنی. تموم مدتی که تو بازار بودیم مدام سرت تو گوشی بود. در مورد ما چی فکر کردی؟ تموم مدت حواسم بهت بود. هم به تو هم به اون پسره که همه جا دنبالمون میومد.
حالا دیگه صدای فریاد فرزانه بلند شد
_ دهنت رو ببند. معلومهس داری چی میگی؟ کدوم پسره؟ میخوای برا من شر درست کنی؟ من اصلا نمی دونم تو در مورد کی حرف می زنی. من کسی رو ندیدم.
_ عه ، عه ببین چه راحت دروغ میگه. خودم دیدم چند بار براش چشم و ابرواومدی.
_ فریده یه چیزی بهت میگما. اون خودش دنبال ما راه افتاده بود به من چه
فریبا به جای فریده پاسخ فرزانه رو داد
_ پس تو که گفتی کسی روندیدی؟ گفتی نمی دونی داره در مورد کی حرف میزنه؟ چی شد پس.
_ ول کنین بابا شما دوتا هم گیر دادید به من. آره اصلا همونیه که فریده میگه. هر کاری هم کردم دلم می خواسته. اصلا مامان اونجا بود لازم باشه خودش حرف می زنه، نیازی نیست شما دوتا کاسه داغ تر از آش بشید.
این بار لحن فریبا پر از تهدید شده بود
_ عجب... فرزانه خانم پس دلت می خواسته؟ باشه صبر کن ببینم همین حرف رو جلو داداش امیر هم می زنی؟
دستگیره ی در تکونی خورد و فرزانه مضطرب، خواهرش رو صدا زد
_ فریبا، کجا می خوای بری؟
_ می خوام برم به داداش بگم فرزانه تازگیا دلش می خواد خیلی کارا بکنه. لطفا کاری به دلش نداشته باش.
_ چی... چیکار به داداش داری؟ داریم با هم حرف می زنیم دیگه. اصلا غلط کردم. هر چی شما بگید، خوبه؟
_ باشه، ولی یه سوال ازت می کنم باید راستشو بگی
با صدای در اتاق، سریع در رو بستم. و از صداهایی که می شنیدم متوجه حضور امیر ومادرش شدم. ولی دخترها هنوز سرگرم بحث خودشون بودند و فرزانه ملتمس با خواهرش حرف می زد
_ چه سوالی فریبا جون؟ بگو به جون خودم راستشو میگم
_ معین کیه؟
_ معین؟
_ صدبار دیدم وقتی گوشیت زنگ می خوره، اسمش میاد روگوشیت
_ چه خبره خونه روگذاشتید رو سرتون؟
با صدای امیر همه ساکت شدند.
بعد از چند لحظه، فریبا که قصد کوتاه اومدن نداشت سوالش رو تکرار کرد.
_ فرزانه جون، داشتی می گفتی، کیه؟
قبل از فرزانه، امیر وارد بحث شد
_ اینجا چه خبره؟ فریبا کی کیه؟
_ هیچی داداش، فرزانه یه مخاطب توگوشیش داره اسمش مُ...
با صدای پر اضطراب فرزانه، حرف فریبا ناتموم موند
_ نه بخدا داداش. دوستمه فامیلیش معینه. ناهید معین. من فامیلش رو توگوشیم ذخیره کردم. این فریبا حرف در میاره .
_ خیلی خب، کافیه دیگه دخترا. بس کنید. بیاید برید کمک گوهر میز نهار رو بچینید.
با دستور فخری خانم، ختم قاعله اعلام شد و فریبا از فریده خواست با هم به آشپزخونه برند و تو چیدن میز کمکش کنه. سکوتِ چند دقیقه ای ، خبر از رفتنشون می داد. همونجا کنار در نشستم و زانو هام رو بغل گرفتم که متوجه صحبت امیر با خواهرش شدم.
_خوب گوش کن فرزانه. من بابا رو راضی کردم و برات گوشی خریدم. ولی اگه یه روزی بخوای کاری کنی که پیش بابا بی اعتبار بشم اون موقع دیگه توقع نداشته باش همون داداش امیری باشم که همیشه نازتو می کشید وهرچی می خواستی برات تهیه می کرد.
بعد هم با تاکید وکلماتی که شمرده شمرده ادا می کرد با خواهرش اتمام حجت کرد.
_ فرزانه... مراقب باش... از چشمم ... نیوفتی... همین...
_ داداش حرفای اینا رو باور نکن، اینا الکی با من لج کردند
_باشه، من فقط تو رو باور دارم. پس حواست به کارات باشه که من فقط هر چی از تو ببینم باور می کنم. حالا هم دیگه اینجا واینسا برو کمکشون کن.
_چشم
#کپی_حرام_نویسنده_ققنوس