#پارت66
💕اوج نفرت💕
دنبالش راه افتادم از پله ها بالا رفتیم. جلوی در اتاقی ایستاد و از من خواست بیرون منتظر بمونم چند لحظه بعد در رو باز کرد گفت که برم داخل وارد شدم مرد مسنی که لباس نظامی پوشیده بود و کلی ستاره روی دوشش بود پشت میز نشسته بود. سلام ارومی گفتم و کنار همون خانم که همراهش اومده بودم ایستادم.
از بالای عینک نگاهم کرد.
_شماره ی همون خونه ای که با مادرت توش زندگی میکردید رو بده.
_اونا من رو نمی خوان.
_باشه شماره بده، بیان بگن تو راست میگی.
_شماره ای ازشون ندارم.
کلافه نگاهم کرد.
_دختر جان شماره ی پدرت رو بده زنگ بزنم بیاد دنبالت، ادم برای یه سیلی خونه زندگیش رو ول نمی کنه بره تو خیابون.
_من به این خانم هم گفتم پدر و مادرم فوت کر....
حرفم رو قطع کرد.
_خانم ایشون قصد همکاری نداره ببرش بازداشگاه.
هیچ جوره دلم نمیخواست برگردم اون خونه. بی حرف دنبالش راه افتادم، دوباره از پله ها پایین رفتیم. من رو تو همون اتاق بدون پنجره گذاشت در رو قفل کردو رفت.
گوشه ی اتاق نشستم و زانوهام رو تو بغلم گرفتم.
اصلا باورم نمی شد که احمد رضا روی من دست بلند کرده. با اون اخلاق ارومی که داشت هیچ جوره رفتارش قابل قبول نبود.
تو همون حالت چشم هام گرم شدن .خوابید. با صدای پیچیدن کلید توی قفل در، چشم باز کردم همزمان صدای مردی از پشت در می اومد.
_الان یه چهار ساعتی هست اینجاست. نه شماره میده، نه ادرس. حالا صبر کن ببینید اصلا دختر شما هست یا نه.
گفت دختر، خیالم راحت شد که با من کار ندارن در باز شد با دیدن مرد روبروم از ترس ایستادم. سرم رو پایین انداختم و به دیوار چسبیدم.
یک قدم جلو اومد که از ترس دستم رو روی صورتم گرفتم و بلند بلند گریه کردم.
فاطمه علیکرم
🚫 #کپیحرام و پیگرد #قانونی دارد🚫
#پارتاول
https://eitaa.com/zeinabiha2/32702
💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕