eitaa logo
زینبی ها
4.5هزار دنبال‌کننده
11هزار عکس
3.8هزار ویدیو
194 فایل
ما نسل ظهوریم اگر برخیزیم... _من!🍃 @zeinabiha22 _شرایط🥀 @Hh1400h _حرفتو ناشناس بزن... https://harfeto.timefriend.net/17367927276640 اللهم عجل لولیک الفرج 🌹
مشاهده در ایتا
دانلود
💕اوج نفرت💕 عمو اقا جلو اومد و با صدایی پر از غم صدام کرد. _اروم باش دخترم. این اولین باری بود که من رو دخترم خطاب می کرد. یه لحظه بهش اعتماد کردم دستم رو از روی صورتم برداشتم. نگاهش کردم. گریه امونم رو بریده بود برای اینکه بتونم ببینمش مدام اشک هام رو پاک می کردم. _خب خدا رو شکر کس و کار تو ام پیداش شد. کس و کار، چه واژه ی غریبی بود برای من. عمو اقا به پهلو شد دستش رو سمت من گرفت. _بیا بریم. از جلوش رد شدم. پایین پله ها سرم رو بالا گرفتم، احمد رضا دست هاش رو توی جیبش کرده بود و عصبی نگاهم میکرد. ایستادم دست عمو اقا روی کمرم قرار گرفت. _برو بالا. برگشتم سمتش _می ترسم. نگاهش روی صورتم افتاد، جای دست احمد رضا رو با چشم بالا و پایین کرد. _کی زدت? سرم رو پایین انداختم و اروم لب زدم: _اقا. _چرا? لبم رو به دندون گرفتم. _جواب شکوه خانم رو دادم. نگاهش رو به بالای پله ها داد و چپ چپ به احمد رضا نگاه کرد. _دنبالم بیا. جلو رفت و من هم به دنبالش هر چی به بالای پله ها نزدیم تر میشدیم تپش قلبم بالاتر می رفت. عمو اقا جلوش ایستاد چیزی کنار گوشش گفت احمد رضا چشمی گفت بدون اینکه نگاهم کنه بیرون رفت. نفس راحتی کشیدم. _همین جا بمون برم با سرهنگ حرف بزنم. _چشم. مطمعن بودم دوباره باید برگردم به اون خونه اول خواستم فرار کنم ولی با یاد اوری اینکه احمد رضا بیرون منتظرمه سر جام ایستادم. انتظارم نیم ساعت طول کشید. عمو اقا بیرون اومد با سر اشاره کرد که دنبالش برم. جلوی در کلانتری برگشت سمتم _شکوه چی گفتکه جوابش رو دادی? _من رفتم خونه ی خودمون، اقا اومد دنبالم برم گردونه. شکوه خانم گفت مار از پونه بدش میاد منم گفتم پسرت پونه کاشته جلوی لونت. _اون حرف درستی نزده ولی نو هم بی ادبی کردی ادم احترام بزرگترشو نگه میداره. _اخه همش به من میگه بی کس وکار، پاپتی، گدا گشنه اخم های عمو اقا تو هم رفت. _اینا رو بهت میگه احمد رضا چی میگه? _هیچی نگاه میکنه فقط، گاهی اقا رامین اعتراض میکنه. عمو اقا زیر لب گفت: _سگ زرد برادر شغاله. میخواست من نشنوم ولی من خیلی بهش نزدیک بودم _واسه این فرار کردی? اروم گفتم. _بله. انقدر اروم که خودم هم به زور شنیدم. فاطمه علی‌کرم 🚫 و پیگرد دارد🚫 https://eitaa.com/zeinabiha2/32702 💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕
زینبی ها
#پارت66 چند دقیقه بعد در اتاق باز شد و فریبا وارد شد _راحله جون، نهار آماده س پاشو بیا دلم نمی خو
بعد از حدود یک ساعت با دعوت فریبا برای صرف چای و‌میوه به سالن برگشتم. چند دقیقه ای نشسته بودم که باز، باب تیکه پرونی بین خواهرا باز شد.این بار صداشون رو‌کنترل می کردند تا امیر نشنوه. توی جمعشون معذب شده بودم. دلم نمی خواست تو این بحث خانوادگی حضور داشته باشم. فخری خانم چند بار بهشون تذکر داد ولی هیچ کدوم کوتاه نیومدند.کم کم داشت بحث بالا می گرفت. فخری خانم کلافه بلند شد و به سمت اتاقش می رفت. وقتی به من رسید زیر لب حرفی زد که تموم بدنم یخ کرد و هاج و واج موندم _راست میگن قدم بعضی ها سنگینه ها. از وقتی اومده، خونم شده جهنم همشون افتادند به جون هم. این حرفها از گوهر خانم که مشغول جمع کردن وسایل چایی بود پنهون نموند و نگاه متعجبش بین من و فخری خانم جابجا شد. واقعا نمیدونستم باید چیکار کنم. معنی این حرف ها را نمی‌فهمیدم. دعوای این سه تا خواهر به من چه ارتباطی داشت؟ تا پرده اشک، جلوی چشمام را گرفت سریع بلند شدم و به سمت اتاق فریبا رفت. اصلا جو طوری نبود که بتونم از کسی کمک بگیرم تا اونجا رو ترک کنم. توی اتاق نشستم و آروم اشک می ریختم. شب شده بود و من هنوز توی اتاق بودم. در اتاق باز بود. امیر رو‌ دیدم که توی سالن راه می رفت. کنار پریز ایستاد و گوشیش رو به شارژر متصل می‌کرد. گوهر خام کنارش اومد و آروم حرف می‌زد.چهره امیر درهم رفت و کمی با هم حرف زدند. گوهر خانم به سمت آشپزخانه رفت و امیر کلافه دستی لای موهاش کشید. چرا من رو آورد اینجا؟ اون که رفتار مادرش رو می دونست. می‌خواست من را تحقیر کنه؟ به امیر خیره بودم و توی دلم بهش غر می زدم که فریبا را صدا زد و چند دقیقه ای با همون کلافگی با خواهرش حرف زد. بعد از اتمام صحبت هاشون فریبا به سمت اتاق اومد. نگاه متاسفی به من کرد و لبخندی زد _تو چرا همش تنها این جا می شینی؟ پاشو بیا تو جمع نمی دونستم چی بگم ولی دیگه فهمیده بود من نمی تونم مخالفتی با فریبا بکنم. به زور هم که شده من رو می بره. دستم رو گرفت. بدون مقاومت از جام بلند شدم و از اتاق بیرون رفتم. امیر روی مبل نشسته بود و آرش هم روی پاش نشسته، مشغول شیرین زبونی بود. امیر با حضور من سر بلند کرد و نگاهش را به من داد _ بیا بشین _ راحله جون تو بشین من برم تو آشپزخونه یه کم کمکشون می کنم برمی گردم. فریبا این رو گفت و رفت.