eitaa logo
زینبی ها
4.5هزار دنبال‌کننده
11هزار عکس
3.8هزار ویدیو
194 فایل
ما نسل ظهوریم اگر برخیزیم... _من!🍃 @zeinabiha22 _شرایط🥀 @Hh1400h _حرفتو ناشناس بزن... https://harfeto.timefriend.net/17367927276640 اللهم عجل لولیک الفرج 🌹
مشاهده در ایتا
دانلود
💕اوج نفرت💕 _تو برو بشین تو ماشین. _ماشین اقا ? _من ماشین نیاوردم. _اخه ...من...میترسم. سرش رو تکون داد و رفت سمت ماشین احمد رضا دست به سینه به ماشین تکیه داده بود و یک پاش رو از پشت به لاستیک چسبونده بود وقتی عمو اقا بهش نزدیک شد پاش رو انداخت و صاف ایستاد. عمو اقا در عقب رو باز کرد با سر اشاره کرد به من با احتیاط و حفظ فاصله از احمد رضا زیر نگاه عصبی و پر از حرصش توی ماشین نشستم در رو بست و جلوی احمد رضا ایستاد دلم میخواست بشنوم که چی بهش میگه اروم شیشه ی ماشین رو یکم پایین دادم. _برای چی زدی توصورتش? _عمو تو روی مامانم بهش میگه مار _جواب های هوی شکوه خودش باید احترام خودش رو حفظ کنه مثل اینکه واقعا بی کس و کار گیر اوردید. _عه عمو این چه حرفیه هر کی ندونه شما می دونید که حس من به نگار چیه _برای همین وقتی مادرت بهش میگه گدا گشنه ساکت میمونی? احمد رضا سرش رو پایین انداخت. _ازت انتظار دارم تمام و کمال پناه این دختر باشی، یه بار دیگم بهت گفتم این دختر خودش سقف داره الان حمایت لازم داره. اینو نگه داشتی تو خونه مادرت حرف بارش کنه بهش میگی جواب نده. احمدرضا اینی که الان من فهمیدم چیزی جز بیکس و کار پیدا کردن این دختر نیست. میخوام ببینم اگه پدر و مادرش زنده بودن هم این حرف ها رو اجازه میدادی بهش بزنه قرار نیست شخصیتش خورد بشه که چون تو... بقیه ی حرفش رو خورد و زیر لب لا اله الله الهی گفت احمد رضا شرمنده گفت: _ببخشید عمو. _ اونی که باید ببخشه من نیستم .وایسا جلوش بهش بگو بابت رفتار زشت مادرم ازت معذرت میخوان .دفعه اخرم هست که دست روش بلند میکنی. فهمیدی? اب دهنش رو قورت داد و اروم گفت: _بله. _چه الان چه در اینده که قراره... احمد رضا کلافه گفت: _چشم عمو، چشم. _الان هم که رفتیم خونه حق نداری بهش حرف بزنی. _اخه عمو این کارش خیلی اشتباه بوده _ اشتباه بوده. ولی بی دلیل نبوده نمیگم به مادرت بی احترامی کن ولی برای احترام نگار جلوش محکم بایست .اینم بچس نفهمی کرده اذیتش کردید روزگار براش تنگ شده، از سر خوشی که اینکار رو نکرده. _چشم، چیزی بهش نمی گم. خیلی خوشحال بودم از حرف های عمو اقا. احساس شعف میکردم از اینکه ازم دفاع کرده. حس کردم یه پناه دارم احمد رضا رو کنار زد در ماشین رو باز کرد و نشست روی صندلی جلو احمد رضا هم ماشین رو دور زد و سر جاش نشست. هنوز از کلانتری دور نشده بودیم که عمو اقا گفت _نگار این غلطی که کردی رو به خاطر حرف هایی که شنیدی ندیده میگیرم. اگه تکرار بشه با خودم طرفی فهمیدی? سرم پایین انداختم و اروم لب زدم: _چشم. دیگه تا خونه هیچ کس حرف نزد فقط دعا میکردم. عمو اقا هم با ما به خونه بیاد. یا حداقل رامین بیدار باشه. فاطمه علی‌کرم 🚫 و پیگرد دارد🚫 https://eitaa.com/zeinabiha2/32702 💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕
زینبی ها
#روزهای‌التهاب #پارت67 بعد از حدود یک ساعت با دعوت فریبا برای صرف چای و‌میوه به سالن برگشتم. چند
با فاصله از امیر روی یکی از مبل ها نشستم. صدای فخری خانم از آشپزخونه می‌اومد. امیر بعد از کمی سکوت باز با آرش مشغول بازی شد. نگاهم به میز خیره بود و به حرفهایی که شنیده بودم فکر می کردم. در اتاق فرزانه باز شد و طبق معمول گوشی به دست بیرون اومد. نگاه امیر به سمت خواهر کوچکش برگشت. _ فرزانه جان، اون گوشی رو بزار و برو آشپزخونه کمک بقیه. سریع تر شام رو اماده کنید، خستم. _چشم داداش نگاهی به گوشی و بعد امیر که هنوز چشم ازش برنداشته بود، انداخت و با تردید گوشی را روی میز غذاخوری گذاشت و به سمت آشپزخونه رفت. چند دقیقه گذشت که صدای گوشی فرزانه بلند شد. اما به خاطر همهمه ای که توی آشپزخونه بود، صداش به فرزانه نرسید. امیر بلند شد و به سمت میز رفت. گوشی رو برداشت و به صفحه اش نگاهی کرد. اینقدر زنگ خورد تا قطع شد. در همین حال فرزانه بشقاب به دست، از آشپزخونه بیرون اومد. تا گوشیش رو دست امیر دید همونجا متوقف شدو با چشمهای گرد شده و چهره ی مضطرب به برادرش خیره شد. امیر هم که متوجه حضور فرزانه شده بود، سرش رو از روی گوشی بلند کرد _ این معین... دوستت بود دیگه؟ چهره ی فرزانه رنگ به رنگ شد _ب.‌‌.. بله... داداش، چطور؟ _ اسمش چی بود؟ _ اسمش؟ چیز... گفتم که.... ندا.... ندا معین. اخم های امیر در هم رفت و حالات چهره اش عوض شد.با چشمهای ریز شده به فرزانه خیره شد. _ندا !؟ _بله داداش. امیر نفس عمیقی کشید و با خونسردی گفت _ اوهوم. ندا زنگ زد، نیومدی قطع شد. فرزانه سراسیمه یکی دو قدم جلو اومد و خواست حرفی بزنه. امیر دستش روی دکمه کنار گوشی فشار داد و بدون اینکه به فرزانه نگاه کنه با لحن خیلی جدی و محکم گفت _ فعلاً خاموش میشه تابعد. حتما این ندا خانم هم می دونه الان وقت شامه. اضطراب و دگرگونی توی چهره فرزانه هویدا بود. امیر روی مبل نشست و گوشی را روی میز روبروش گذاشت. فرزانه هم بشقاب‌ها را روی میز غذا خوری گذاشت و به آشپزخونه برگشت. امیر با نگاه های پر ازحرصش رفتن خواهرش رو تماشا کرد. با نفس های عصبیش، قفسه ی سینه اش هم بالا و پایین می رفت. مدام دستش رو لای موهاش کشید و به میز خیره شده بود. امید و دامادهای خانواده هم از گردش طولانیشون برگشتند. بالاخره همه دور میز شام جمع شدند. امیرِ عصبی، که به سختی سعی در کنترل خودش داشت، بیصدا سر میز نشست. آرش هم روی صندلی کناریش بود. منتظر فریبا بودم تا مثل قبل پیشش بشینم که بالاخره با آخرین دیس غذا اومد. به طرفش رفتم که با لحن آمرانه ی امیر، همونجا متوقف شدم. 💫روزهای التهاب💫 رمان در وی آی پی کامل هست😍 هزینه ی کل رمان فقط ۶۰ تومان👌😌 به این‌شماره کارت ارسال کنید. بزنید روی شماره کارت ذخیره میشه
6063731020245305
نجمه قرنی بانک مهر فیش رو برای این آیدی ارسال کنید @sha124 قوانین❌ بعد از خرید: این رمان نزد همتون به امانت گذاشته میشه کپی پیگرد قانونی و الهی داره. رمان و لینک وی آی پی رو برای کسی نفرستید. نویسنده تحت هیچ شرایطی راضی نیستن❌