eitaa logo
زینبی ها
4.5هزار دنبال‌کننده
11هزار عکس
3.8هزار ویدیو
194 فایل
ما نسل ظهوریم اگر برخیزیم... _من!🍃 @zeinabiha22 _شرایط🥀 @Hh1400h _حرفتو ناشناس بزن... https://harfeto.timefriend.net/17367927276640 اللهم عجل لولیک الفرج 🌹
مشاهده در ایتا
دانلود
💕اوج نفرت💕 رسیدن به خونه برابر با بالا رفتن تپش قلب من بود. ماشین رو توی حیاط پارک کرد هر سه پیاده شدیم. وقتی مطمعن شدم که عمو اقا هم با ما میاد ارامش یکم بهم برگشت. در رو باز کرد و داخل رفتیم. این اولین باری بود که عمو اقا تقریبا جلوی خودم ازم حمایت میکرد. وارد خونه شدیم هیچ کس تو حال نبود پا تند کردم برم اتاق مرجان که احمد رضا صدام کرد. _نگار. ایستادم فاصله ام با عمو اقا زیاد بود. لبم رو به دندون گرفتم و برگشتم سمتش. _الان فقط به خاطر عمو اقا چیزی بهت نمی گم. سرم رو پایین انداختم زیر لب ببخشیدی گفتم. نگاهم به عمو اقا افتاد دیگه خبری از اون قیافه ی جدی خشک نبود به من هم مثل مرجان بامحبت نگاه میکرد. هر چند ترحم بود ولی یه جور حمایت بود و من راضی. _می تونم برم. با حرص گفت: _برو. وارد اتاق مرجان شدم روی تخت خوابیده بود اروم سمت کاناپه رفتم و با همون لباس ها خوابیدم. پروانه دستم رو گرفت. _کارت خیلی بد بود. نباید فرار میکردی. _می دونم، ولی خیلی بهم برخورده بود. به ساعت روی مچ دستم نگاه کردم. _دیگه بریم برای امروز کافیه . _نه بگو، نگار خیلی کنجکاوم . _الان عمو اقا میاد دنبالم برام دردسر میشه. _خب زنگ بزن بهش بگو خودت میری مثل دیروز. نفس سنگینی کشیدم. _دیروز هم تو یه دردسر بزرگ افتادم که خدا رو شکر حل شد. سمت در خروجی دانشگاه حرکت کردیم. پروانه مدام تو خاطرات من کنجکاوی میکرد تا شاید بتونه چیز بیشتری بفهمه. وارد حیاط شدیم هم قدم بودیم و پروانه هم دیگه سوال نمی پرسید با شنیدن صدای اشنایی ایستادم. تمام بدنم یک آن یخ کرد، باورم نمی شد که من رو صدا کرده باشه. با لبخند برگشتم و به چهره ی جذاب استاد امینی که از صبح منتظرش بودم نگاه کردم. _سلام استاد. نیم نگاهی به پروانه انداخت رو به روم ایستاد. _خوب هستید خانم صولتی. توی وجودم جشن و پایکوبی بود. تمام سلول های صورتم از مغز فرمان خوشحالی رو دریافت کردند. خودم رو کنترل کردم و با لبخند کمرنگی گفتم: _خیلی ممنون استاد. _یه چند لحظه وقت دارید با هاتون صحبت کنم. پروانه دستم رو گرفت. _نه استاد ایشون دیرشون شده. فوری به پروانه نگاه کردم. _نه، هنوز نیم ساعت وقت دارم. نگاهم رو به لبخند استاد دادم. _بله استاد در خدمتم. لبخندش رو جمع کرد و رو به پروانه که با چشم های گشاد و دهن باز نگاهم میکرد گفت: _میخوام خصوصی حرف بزنم. پروانه به خودش اومد ولی هنوز مات بود لبش رو با زبونش خیس کرد. _بله من الان میرم. بدون خداحافظی دستم رو رها کرد و رفت. فاطمه علی‌کرم 🚫 و پیگرد دارد🚫 https://eitaa.com/zeinabiha2/32702 💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕
زینبی ها
#پارت68 با فاصله از امیر روی یکی از مبل ها نشستم. صدای فخری خانم از آشپزخونه می‌اومد. امیر بعد از ک
_ بیا اینجا بشین به سمتش برگشتم. با همون اخم عمیق و چهره ی عصبیش به من نگاه می کرد. آرش رو بغل کرد و روی پاش گذاشت. متوجه نگاه سنگین و خیره ی فخری خانم، به امیر شدم. فریبا که انگار از خداش بود من رو کنار امیر ببینه رو به همسرش کرد _مهرداد جان، آرش رو بیار کنار خودت تا راحله جان اینجا بشینه. امیر همچنان به من زل زده بود و منتظر اجرای دستورش بود. نگاهم بین فخری خانم و امیر چرخید. از چهره ی عصبی این مرد ترسیدم. مردد قدم هام رو به سمتش برداشتم. با یه دست، صندلی کنارش رو عقب کشید. _ بشین ضربان قلب و نفسم تند شده بود. نمیدونم به خاطر فخری خانم بود یا از ترس امیر. امیر دیس برنج رو برداشت و جلوی مادرش گرفت. فخری خانم با چهره ی در هم، غذا رو کشید. امیر دیس رو جلوی خودش گذاشت و اول برای من و بعد برای خودش کشید. بشقاب را جلوتر گذاشت _بخور ولی مگه می تونستم؟ از شدت اضطراب حالت تهوع گرفته بودم. به زور قاشق رو توی دهانم گذاشتم و سعی کردم عادی باشم تا نگاهش به سمتم برنگرده. فرزانه هم که انگار به خاطر گوشی و سوتی بدی که داده بود، هنوز استرس داشت و نمی تونست غذا بخوره، از جاش بلند شد _ من غذا نمی خوام مامان، می رم بخوابم. _ حالا چه وقت خوابه؟ بگو گوشیم کنارم نیست، غذا از گلوم پایین نمیره. فرزانه نگاه تندی به فریده، گوینده ی این حرف کرد _چی می گی تو؟ می گم خوابم میاد. _فرزانه، بشین غذاتو بخور، حالا وقت خواب نیست. امیر سرش پایین بود و با اخم سنگینش، این جمله رو اونقدر محکم گفت که فرزانه از رفتن پشیمون شد وسر جاش نشست. باز هم بهونه پیش اومد و تیکه پرونی زیر لبی بین خواهرها شروع شد. نزدیک بود کار بالا بگیره که صدای فخری خانوم بلند شد _بسته دیگه، از صبح همش دارید به جون هم می پرید. نگاه غضبناکش رو به من داد و باز رو به دختراش کرد وبا عصبانیت گفت _درک کنید تو خونه ای که پای غریبه باز شده هر حرفی رو نزنید. منظورش به من بود. امروز بار چندمش بود اینجور حرف می زد. تموم تنم وا رفت. چرا این زن می خواد همه چیز رو یه جوری به من وصل کنه؟ بالاخره حرصش رو از اینکه کنار امیر نشستم، خالی کرد. نگاه تند و متعجب امیر سمت مادرش رفت.