eitaa logo
زینبی ها
4.5هزار دنبال‌کننده
11هزار عکس
3.8هزار ویدیو
194 فایل
ما نسل ظهوریم اگر برخیزیم... _من!🍃 @zeinabiha22 _شرایط🥀 @Hh1400h _حرفتو ناشناس بزن... https://harfeto.timefriend.net/17367927276640 اللهم عجل لولیک الفرج 🌹
مشاهده در ایتا
دانلود
💕اوج نفرت💕 تمام وجودم پر از هیجان شد. حس لعنتیه نرو، به خاطر اون محرمیت توی مغزم فعال شده. بی اهمیت به حسم به استاد نگاه کردم. با نگاهش رفتن پروانه رو دنبال کرد وقتی از نبودش مطمعن شد رو به من گفت: _می تونم ازتون دعوت کنم نهار رو با من باشید. دلم میخواد بگم بله، ولی عمو اقا رو چی کار کنم. اب دهنم رو قورت دادم بر خلاف میل باطنیم گفتم: _ببخشید استاد نمی تونم درخواستتون رو قبول کنم. این رو رو حساب بی ادبیه من نزارید، پدر من خیلی سختگیره اگر حتی متوجه این مکالمه ی من با شما بشه امیدی ندارم که فردا اجازه بده من بیام دانشگاه و کلا باید با درس خوندن خداحافظی کنم. حس کردم لبخند رضایت بخشی خیلی نامحسوس گوشه ی لبش ظاهر شد. _بله، دیروز متوجه سختگیر بودنشون شدم. توی بیمارستان به جهت تشکر از لطف شما چند بار صداشون کردم ولی ایشون پاسخ ندادن. حتی احساس کردم شاید نشنیدن دوباره با صدای بلند تری گفتم اقای صولتی، ولی ایشون باز هم اهمیت ندادن. ای وای عمو اقا که فامیلیش صولتی نیست. _نه دیگه در این حد هم سختگیر نیستن. حتما حواسشون نبوده. _بله خودم هم این حدس رو زدم. چون جلوی در بیمارستان خیلی گرم با من خداحافظی کردن ولی گفتم شاید فقط موقع خداحافظی... دوست داشتم این بحثی که باعث خجالتم بود رو تموم کنم وسط حرفش پریدم. _دیروز مشکلتون چی بود استاد. نگاه معنا داری بهم کرد. انگار متوجه شد که دوست ندارم اون بحث رو ادامه بده نفس عمیقی کشید. _این مشکل از کودکی با منه، اصلا دوست ندارم تو دانشگاه کسی متوجه بیماریم بشه. دیروز حالم بد شد، انداختم از خیابون پشت دانشگاه برم که اونجا از اسپره استفاده کنم که شدت بیماریم اجازه نداد. خدا شما رو رسوند. امروز میخواستم دو تا مطلب رو بهتون بگم اول اینکه تشکر کنم بابت کمکتون، که زندگیم رو نجات داد. بعد هم ازتون خواهش کنم کسی از بیماریم تو دانشگاه مطلع نشه. _خیالتون راحت استاد من به کسی نگفتم کاری هم که کردم وظیفه ی انسانیم بود. _خانم صولتی این اخلاقتون باعث شده تا نوع نگاهم به شما با بقیه فرق داشته باشه. لبخندم ناخواسته روی صورتم پهن شد. _کدوم اخلاق استاد? _اصلا اهل چاپلوسی و تملق نیستید. _شاید به خاطر شرایطیه که توش بزرگ شدم. _خیلی دوست دارم ازتون بیشتر بدونم. توی چشم هاش نگاه کردم خدایا این حس لعنتی چیه? این دوست داشتن نیست یه چیری تو وجود استاد من رو سمت خودش می کشونه. حسی بالا تر از عشق این حس رو به هیچ کس نداشتم. یه حس جدید. با اینکه به خاطر شرایطم عذاب وجدان دارم ولی درونم بهم میگه که این حس پاکه. میگه که می تونم با استاد حرف بزنم. _خانم صولتی خوبید? به خودم اومدم چند لحظه ای رو بی اختیار بهش ذل زده بودم سرم رو پایین انداختم. _بله خوبم. _در هر صورت بابت دیروز خیلی ممنونم و اینکه دوست دارم بیشتر باهاتون اشنا بشم. البته دلم نمی خواد تو دردسر بندازمتون. بازم روی پیشنهاد من برای دعوت نهار در روز های اینده فکر کنید. _چشم. _خداحافظ خانوم. _خدا نگهدارتون. استاد از من دور شد و من محو تماشاش از پشت بودم. فاطمه علی‌کرم 🚫 و پیگرد دارد🚫 https://eitaa.com/zeinabiha2/32702 💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕
زینبی ها
#روزهای‌التهاب #پارت69 _ بیا اینجا بشین به سمتش برگشتم. با همون اخم عمیق و چهره ی عصبیش به من نگ
صدای اعتراض فریبا بلند شد. _ وا مامان، شما هم برای هر کاری دنبال مقصر می گردی تا مقصر اصلی رو نبینی، بحث ما با فرزانه بود چه ربطی به بقیه داشت؟ _راست میگه مامان جون، مشکل منم. من که گفتم میرم تو اتاقم. فرزانه اینو گفت و از جاش بلند شد که با ضربه ی محکمی که به میز خورد، همونجا میخکوب شد.ضربه ی دست امیر بود که محکم روی میز نشست و فریادی که سر فرزانه زد _ بشین سر جات. از شدت ضربه، بی اختیار خودم رو به عقب کشیدم و نگاهم به چهره ی امیر افتاد. از فرط عصبانیت سرخ شده بود. خشم از چشم هاش می بارید و به فرزانه زل زده بود. فرزانه بدون اینکه که نگاه وحشت زده اش رو از امیر برداره سر جاش نشست. با ترس و بغض به امیر خیره شده بودم و تلاش می کردم جلوی اشکهام رو بگیرم. دلم نمی خواست تو اون جمع گریه کنم. جرات بلند شدن از سر میز رو هم نداشتم. بعد از چند دقیقه امیر سرش رو پایین انداخت و با همون اخم غلیظ به غذای داخل بشقابش نگاه می کرد. نمی دونم از دست فرزانه اینقدر شاکی بود یا از حرف مادرش. دوباره تنفسش تند شده بود. اینقدر لحن امیر محکم و عصبی بود که همه حتی فخری خانم‌ ترسیده بودند و هیچ‌کس حرفی نمی زد. امیر با همون حالت عصبی قاشق و چنگالش رو به دست گرفت و کمی با غذاش بازی کرد‌. چند لحظه ای توی اون سکوت سنگین گذشت. نیم نگاهی به من کرد و نفسش رو سنگین بیرون داد. قاشقش رو توی بشقابش پرت کرد واز جاش بلند شد و سمت اتاقش رفت. اینقدر شوکه شده بودم که حس حرکت دادن به بدنم رو هم نداشتم. کم کم بقیه مشغول خوردن غذا شدند. صدای آروم فریبا کنار گوشم _ غذاتو بخور عزیزم نگاهم رو به سمتش بردم. وقتی چشم هام رو پر آب دید دیگه چیزی نگفت.به سختی از سر میز بلند شدم و بدون هیچ حرفی به اتاق فریبا پناه بردم. در گوشه ای ترین نقطه ی اتاق کز کردم. زانو هام رو در آغوش کشیدم و دستم را جلوی دهانم گذاشتم تا صدای هق هقم بالا نره. فریبا وارد اتاق شد و با دیدن حالم روبروم زانو زد با صدای بغض آلودش سعی می‌کرد آرومم کنم. _ گریه نکن راحله جان، این ماجرا هیچ ربطی به تو نداشت. دستهاش رو دور گردنم حلقه کرد و سرم رو در آغوش کشید _ ببخشید، امروز خیلی اذیت شدی. تو رو خدا اینجوری گریه نکن ولی مگه می تونستم جلوی اشک هام رو بگیرم؟ حرف‌هایی که فخری خانم از صبح زده بود، توی سرم اکو می شد. از رفتار عصبی امیرخیلی ترسیده بودم. سرم رو بلند کردم تو صورت فریبا نگاه کردم. بین هق هقم به زور لب باز کردم. 💫روزهای التهاب💫 رمان در وی آی پی کامل هست😍 هزینه ی کل رمان فقط ۶۰ تومان👌😌 به این‌شماره کارت ارسال کنید. بزنید روی شماره کارت ذخیره میشه
6063731020245305
نجمه قرنی بانک مهر فیش رو برای این آیدی ارسال کنید @sha124 قوانین❌ بعد از خرید: این رمان نزد همتون به امانت گذاشته میشه کپی پیگرد قانونی و الهی داره. رمان و لینک وی آی پی رو برای کسی نفرستید. نویسنده تحت هیچ شرایطی راضی نیستن❌