eitaa logo
زینبی ها
4.3هزار دنبال‌کننده
11هزار عکس
3.7هزار ویدیو
194 فایل
ما نسل ظهوریم اگر برخیزیم... _من!🍃 @zeinabiha22 _شرایط🥀 @Hh1400h _حرفتو ناشناس بزن... https://harfeto.timefriend.net/17367927276640 اللهم عجل لولیک الفرج 🌹
مشاهده در ایتا
دانلود
💕اوج نفرت💕 خیلی محکم گفت: -برگرد تو اتاقت. یکم از حالتش ترسیدم اروم گفتم: -اخه خون! -اون خودش بلده از پس خودش بر بیاد. برو تو اتاقت دیگم بیرون نیا. خودش ایستاد و منم بلند کرد بازوم رو رها کرد با سر اشاره کرد به در -برو. سمت در اتاق رفتم هنوز به در نرسیده بودم که صدای شکوه خانم باعث شد تا بایستم. -چه خبره اینجا? برگشتم سمتش چپ چپ به من نگاه می کرد پشت چشمی نازک کرد. نگاهش رو به رامین داد با دست توی صورتش زد و دوید سمتش. -خدا مرگم بده، چی شدی تو? چند تا دستمال از روی میز برداشت و روی صورت رامین گذاشت و با نگرانی گفت: -چی شده? رامین با دستمال ها بینیش رو محکم رو نگه داشت و با سر به احمد رضا اشاره کرد. -از قلچماغت بپرس. شکوه خانم دلخور به پسرش نگاه کرد. -دعوا کردید? احمد رضا دستش رو بالااورد و رو به رامین ادامه داد: -اگه نگار نترسیده بود الان نمی تونستی حرف بزنی. برو خدا رو شکر کن که به دادت رسید. شکوه خانم طلب کار ایستاد. -صبر کنید ببینم، دعوا سر این بوده. منظورش از این من بودم. -نخیر دعوا سر نگاه هرز و هیز رامینه، که معلوم نیست چرا یه شبه تغییر کرده. -هیز تویی که چهار چشمی مواظبی به غیر خودت کسی دید نزنه. احمد رضا برگشت سمت من یک قدم اومد جلو و با حرص گفت: -مگه نگفتم برو تو اتاقت. فوری برگشتم سمت اتاق مرجان لای درگاه در ایستاده بود و به ما نگاه می کرد. وارد اتاق شدم روی کاناپه نشستم چند لحظه بعد مرجان هم اومد و در رو بست رو به من گفت: _چی شده؟ -همه چیز رو براش تعریف کردم به غیر از اون قسمتی که رامین پشت در بود و باهام حرف زد. نمی دونم چرا به حسی بهم می گفت رامین رو با خودت نگه دار. فاطمه علی‌کرم 🚫 و پیگرد دارد🚫 https://eitaa.com/zeinabiha2/32702 💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕
_خوب همین جا استراحت کن دیگه _برم بهتره _خیلی خب، چند دقیقه صبر کن اینو گفت و به سمت آشپزخونه رفت. چند دقیقه بعد با فریبا برگشت. حالا دیگه باید جواب فریبا را می‌دادم _کجا می خوای بری عزیزم؟ _ به فریده خانم هم گفتم،اگه اجازه بدید برم _ آخه اینطوری که نمیشه، با این سردرد و رنگ و روت کجا بذارم بری؟ وقتی نگاه منتظر من رو دید کمی فکر کرد _بیا یکم بشین تا من برگردم وارد اتاق شد و در رو بست. بعد از چند دقیقه گوشی به دست بیرون اوند _ راحله جون، همین جا بشین الان داداش خودش میاد با شنیدن این حرف، از جام بلند شدم. _نیازی نبود به امیرخان زنگ بزنید، خودم میرم یا به داییم زنگ می زنم بیاد _ نه عزیزم چند لحظه بشین، داداش گفت همین نزدیکی هاست، الان می رسه به ناچار نشستم. کاش به امیر زنگ نمی زد. اگه بیاد دیگه نمی ذاره من برم. کلافه و نگرات چشمم را بستم سرم رو به مبل تکیه دادم. هنوز سردرد اذیتم می کرد. حدود نیم ساعتی گذشت که با باز شدن در سالن چشم باز کردم. امیر بود _ فریبا کجایی؟ فریبا از آشپزخونه بیرون اومد _اینجام داداش، سلام _ سلام، کجاست؟ با دست به سمت من اشاره کرد و هر دو طرف من قدم برداشتند _از صبح سردرد داره، یه قرص مسکن هم خورده. به زور چند تا لقمه صبحونه خورد. ولی هم رنگش پریده و هم میگه سرم درد میکنه. داداش من می گم ببرش دکتر حالا امیر دقیقا روبروی من با فاصله ی یکی دو قدم ایستاده بود و به من زل زده بود. سرم رو پایین انداختم. سلام و و جواب سلامی بینمون رد و بدل شد. چند لحظه بینمون به سکوت گذشت. سربلند کردم نگاهم رو به صورتش دادم _ میشه من رو ببرید خونه؟ نفس عمیق بکشید. چشم غره ای نثارم کرد و برگشت. همون طور که به سمت در قدم برمی داشت، صداش رو می شنیدم _باید بریم دکتر، توی ماشین منتظرتم. و بدون اینکه فرصت حرف زدن به من بده، بیرون رفت. کاش فریبا حرف دکتر رفتن رو نمی‌زد. مطمئنم که به خاطر یه سردرد می خواد من رو تا شهر ببره و من اصلا حوصله اش رو نداشتم. بعد از خداحافظی با فریده و فریبا بیرون اومدم. خدارو شکر فخری خانم نبود وگرنه حتما از اینکه قراره با امیر برم ناراحت می‌شد. با بی حوصلگی به سمت ماشین رفتم و روی صندلی عقب نشستم. سنگینی نگاه امیر را حس کردم. بدون هیچ حرفی ماشین رو روشن کرد _ نیازی نیست دکتر بریم، من می خوام برم خونه جوابی نداد و حرکت کرد. از پشت شیشه منظره ی بیرون رو نگاه می کردم ولی به جای اون همه زیبایی فقط اتفاقات دیروز و دیشب از جلوی چشمم رد می شد. به دوراهی بین جاده اصلی و جاده ای که به پایین ده می‌رفت، رسیدیم. با کم شدن سرعتش مطمعن شدم می خواد به سمت شهر بره _ من گفتم که دکتر نمیام، خواهش می کنم فقط بریم خونه بدون اینکه سرعتش رو کم کنه روی ترمز کوبید و به عقب برگشت. کمی عصبی شده بود _ آخه من چجوری تو رو با این رنگ و رو و حالت ببرم خونه؟ جواب مامانت رو چی بدم؟ می ریم دکتر بعد میریم خونه از عصبانیتش ترسیدم ولی به خاطر همه اتفاقات دیروز و دیشب دلخور بودم. لج کرده بودم و کوتاه نمیومدم.