#پارت74
💕اوج نفرت💕
خیلی محکم گفت:
-برگرد تو اتاقت.
یکم از حالتش ترسیدم اروم گفتم:
-اخه خون!
-اون خودش بلده از پس خودش بر بیاد. برو تو اتاقت دیگم بیرون نیا.
خودش ایستاد و منم بلند کرد بازوم رو رها کرد با سر اشاره کرد به در
-برو.
سمت در اتاق رفتم هنوز به در نرسیده بودم که صدای شکوه خانم باعث شد تا بایستم.
-چه خبره اینجا?
برگشتم سمتش چپ چپ به من نگاه می کرد پشت چشمی نازک کرد. نگاهش رو به رامین داد با دست توی صورتش زد و دوید سمتش.
-خدا مرگم بده، چی شدی تو?
چند تا دستمال از روی میز برداشت و روی صورت رامین گذاشت و با نگرانی گفت:
-چی شده?
رامین با دستمال ها بینیش رو محکم رو نگه داشت و با سر به احمد رضا اشاره کرد.
-از قلچماغت بپرس.
شکوه خانم دلخور به پسرش نگاه کرد.
-دعوا کردید?
احمد رضا دستش رو بالااورد و رو به رامین ادامه داد:
-اگه نگار نترسیده بود الان نمی تونستی حرف بزنی. برو خدا رو شکر کن که به دادت رسید.
شکوه خانم طلب کار ایستاد.
-صبر کنید ببینم، دعوا سر این بوده.
منظورش از این من بودم.
-نخیر دعوا سر نگاه هرز و هیز رامینه، که معلوم نیست چرا یه شبه تغییر کرده.
-هیز تویی که چهار چشمی مواظبی به غیر خودت کسی دید نزنه.
احمد رضا برگشت سمت من یک قدم اومد جلو و با حرص گفت:
-مگه نگفتم برو تو اتاقت.
فوری برگشتم سمت اتاق مرجان لای درگاه در ایستاده بود و به ما نگاه می کرد. وارد اتاق شدم روی کاناپه نشستم چند لحظه بعد مرجان هم اومد و در رو بست رو به من گفت:
_چی شده؟
-همه چیز رو براش تعریف کردم به غیر از اون قسمتی که رامین پشت در بود و باهام حرف زد.
نمی دونم چرا به حسی بهم می گفت رامین رو با خودت نگه دار.
فاطمه علیکرم
🚫 #کپیحرام و پیگرد #قانونی دارد🚫
#پارتاول
https://eitaa.com/zeinabiha2/32702
💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕
#پارت74
_خوب همین جا استراحت کن دیگه
_برم بهتره
_خیلی خب، چند دقیقه صبر کن
اینو گفت و به سمت آشپزخونه رفت. چند دقیقه بعد با فریبا برگشت. حالا دیگه باید جواب فریبا را میدادم
_کجا می خوای بری عزیزم؟
_ به فریده خانم هم گفتم،اگه اجازه بدید برم
_ آخه اینطوری که نمیشه، با این سردرد و رنگ و روت کجا بذارم بری؟
وقتی نگاه منتظر من رو دید کمی فکر کرد
_بیا یکم بشین تا من برگردم
وارد اتاق شد و در رو بست. بعد از چند دقیقه گوشی به دست بیرون اوند
_ راحله جون، همین جا بشین الان داداش خودش میاد
با شنیدن این حرف، از جام بلند شدم.
_نیازی نبود به امیرخان زنگ بزنید، خودم میرم یا به داییم زنگ می زنم بیاد
_ نه عزیزم چند لحظه بشین، داداش گفت همین نزدیکی هاست، الان می رسه
به ناچار نشستم. کاش به امیر زنگ نمی زد. اگه بیاد دیگه نمی ذاره من برم. کلافه و نگرات چشمم را بستم سرم رو به مبل تکیه دادم. هنوز سردرد اذیتم می کرد.
حدود نیم ساعتی گذشت که با باز شدن در سالن چشم باز کردم. امیر بود
_ فریبا کجایی؟
فریبا از آشپزخونه بیرون اومد
_اینجام داداش، سلام
_ سلام، کجاست؟
با دست به سمت من اشاره کرد و هر دو طرف من قدم برداشتند
_از صبح سردرد داره، یه قرص مسکن هم خورده. به زور چند تا لقمه صبحونه خورد. ولی هم رنگش پریده و هم میگه سرم درد میکنه. داداش من می گم ببرش دکتر
حالا امیر دقیقا روبروی من با فاصله ی یکی دو قدم ایستاده بود و به من زل زده بود. سرم رو پایین انداختم. سلام و و جواب سلامی بینمون رد و بدل شد. چند لحظه بینمون به سکوت گذشت. سربلند کردم نگاهم رو به صورتش دادم
_ میشه من رو ببرید خونه؟
نفس عمیق بکشید. چشم غره ای نثارم کرد و برگشت. همون طور که به سمت در قدم برمی داشت، صداش رو می شنیدم
_باید بریم دکتر، توی ماشین منتظرتم.
و بدون اینکه فرصت حرف زدن به من بده، بیرون رفت. کاش فریبا حرف دکتر رفتن رو نمیزد. مطمئنم که به خاطر یه سردرد می خواد من رو تا شهر ببره و من اصلا حوصله اش رو نداشتم. بعد از خداحافظی با فریده و فریبا بیرون اومدم. خدارو شکر فخری خانم نبود وگرنه حتما از اینکه قراره با امیر برم ناراحت میشد. با بی حوصلگی به سمت ماشین رفتم و روی صندلی عقب نشستم. سنگینی نگاه امیر را حس کردم. بدون هیچ حرفی ماشین رو روشن کرد
_ نیازی نیست دکتر بریم، من می خوام برم خونه
جوابی نداد و حرکت کرد. از پشت شیشه منظره ی بیرون رو نگاه می کردم ولی به جای اون همه زیبایی فقط اتفاقات دیروز و دیشب از جلوی چشمم رد می شد.
به دوراهی بین جاده اصلی و جاده ای که به پایین ده میرفت، رسیدیم. با کم شدن سرعتش مطمعن شدم می خواد به سمت شهر بره
_ من گفتم که دکتر نمیام، خواهش می کنم فقط بریم خونه
بدون اینکه سرعتش رو کم کنه روی ترمز کوبید و به عقب برگشت. کمی عصبی شده بود
_ آخه من چجوری تو رو با این رنگ و رو و حالت ببرم خونه؟ جواب مامانت رو چی بدم؟ می ریم دکتر بعد میریم خونه
از عصبانیتش ترسیدم ولی به خاطر همه اتفاقات دیروز و دیشب دلخور بودم. لج کرده بودم و کوتاه نمیومدم.
#کپی_حرام_نویسنده_ققنوس