eitaa logo
زینبی ها
4.3هزار دنبال‌کننده
11هزار عکس
3.7هزار ویدیو
194 فایل
ما نسل ظهوریم اگر برخیزیم... _من!🍃 @zeinabiha22 _شرایط🥀 @Hh1400h _حرفتو ناشناس بزن... https://harfeto.timefriend.net/17367927276640 اللهم عجل لولیک الفرج 🌹
مشاهده در ایتا
دانلود
💕اوج نفرت💕 اون شب برای من پر از استرس تموم شد. صبح مثل همیشه به مدرسه رفتیم سر کلاس تمام حواسم به قرارم با رامین بود. چهار زنگ طولانی بالاخره تموم شد زنگ اخر به صدا دراومد. جلوی در مدرسه کمی ایستادم با نگاه دنبالش میگشتم. اون ور خیابون جلوی درختی که همیشه می ایستاد با لبخند نگاهم می کرد. دو تا شاخه گل دستش بود یکی سفید، یکی قرمز، دستش رو بالا اورد و برامون تکون داد. مرجان مثل همیشه با ذوق سمت داییش دوید من ولی اروم می رفتم. اون قدم های اهسته نشونه از ارامشم نبود برای ترسی بود که توش احساس خوبی نداشتم. بالاخره به رامین رسیدم. گل سفید رو سمت مرجان گرفت. مرجان قیافش رو در هم کرد. _عه دایی اون مال کیه? من قرمزرو میخوام. رامین نگاهش رو به چشم هام دوخت. نوع نگاهش با همیشه متفاوت بود. با لبخند مهربونی گل رو سمت من گرفت و کمی سرش رو خم کرد. _تقدیم به شما. یه لحظه تمام اطرافم سفید شد فقط رامین رو می دیدم. حسابی ذوق کرده بود محبتی کاملا متفاوت از محبتی که پدر و مادرم بهم داشتن، بود. خیلی خاص و زیبا خواستنی و جذاب. حس دیده شدن داشتم. حس خوبی بود. حسی که دیگه درکش نکردم. گل رو گرفتم طوری که خودم به سختی شنیدم گفتم: _مرسی. برای همین یک کلمه تپش قلبم دیوانه وار بالا رفته بود و صدای نفس کشیدنم رو می شنیدم گل رو بالا اوردم و بو کردم. بوی کمی داشت ولی برای من بوی بهشت رو می داد. رامین به ماشینی که گوشه ی خیابون پارک بود اشاره کرد. _افتخار می دید چند ساعتی با هم باشیم. کلا لال شده بودم مرجان گفت: _بی خیال دایی! تازه حواسم به حضور مرجان جمع شد رامین گفت: _چرا? مگه چی میشه. _اگه رفتار خاص الانتون رو بی خیال شیم. احمدرضا پوستمونو میکنه. _با ابجی شکوه هماهنگم. بهش گفتم راضیش کنه. مرجان با چشم های گشاد گفت: _مامان راضی شده تو نگار رو ببری بگردونی. نیم.نگاهی به من کرد و گفت: _نگار رو که نگفتم تو رو گفتم. سرم رو پایین انداختم.که ادامه داد _ولی امروز به افتخار نگاره. اشک توی چشم هام جمع شد به افتخار من، باورم نمیشد. کسی انقدر بهم اهمیت بده با خودم گفتم شاید رامین راست نگه ولی من به خاطر این لحظات ممنونش هستم. هیچ کس تا حالا انقدر من رو ندیده بود. حس انسان بودن داشتم. حسی که از وقتی مادرم رو از دست داده بودم دیگه نداشتم. مهم شده بودم. برای یک نفر به حساب می اومدم. فاطمه علی‌کرم 🚫 و پیگرد دارد🚫 https://eitaa.com/zeinabiha2/32702 💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕
زینبی ها
#روزهای‌التهاب #پارت75 دستم را روی دستگیره گذاشتم _ من که گفته بودم دکتر نمیام، اصلاً همینجا پیا
بالاخره مامان اومد و به سمت شهر حرکت کردیم. مامان نگاه نگرانی به صورتم کرد _چی شد راحله جون، چرا سردرد گرفتی؟ چرا اینقدر رنگت پریده؟ سرم رو بلند کردم و چشمم به آینه افتاد. نگاه های نگران امیر بین من و مامان می چرخید. لبخندی به چهره مضطرب مامان زدم _هیچی مامان جون دیروز که کلی تو بازار راه رفتیم، دیشب هم تا دیروقت با فریبا خانم حرف می زدیم. فکر کنم از خستگی و کم خوابیه یکم خیال مامان راحت شد. باز نگاهم رو به آینه دادم،انگار امیر هم خیالش راحت شده بود که اتفاقات اون خونه چیزی نگفتم. دیگه حرفی نزدیم. بالاخره به شهر رسیدیم و ماشین جلوی ساختمان دو طبقه ی متوقف شد. مامان دستم رو گرفته بود. امیر هم جلوی ما از پله ها را به سمت طبقه ی دوم طی می کرد. بعد از هماهنگی با منشی و چند دقیقه انتظار بالاخره وارد مطب شدیم.دکتر مشغول معاینه ی من شد. چند تا سوال پرسید و دفترچه بیمه ام رو برداشت و مشغول نوشتن دارو شد. _فشارتون یکم پایینه، ولی نه در حدی که نیازی به سرم باشه.آب‌میوه یا چیز شیرین بخورید. چون قبلا مسکن خوردید الان تزریقی می نویسم. براتون یه آمپول مسکن... به اینجا که رسید، مامان حرف دکتر را قطع کرد _آقای دکتر، آمپول ننویسید این دختر من از بچگی از آمپول میترسه مطمئنم الانم هم نمی زنه. اگه امکانش هست همون قرص مسکن بنویسید راست می گفت. از بچگی زیر بار آمپول نمی رفتم. همیشه مامان به دکتر همین سفارش ها را می کرد ولی الان جلوی امیر خیلی خجالت کشیدم. اصلا سرم رو بلند نکردم تا عکس العملش رو نبینم. بالاخره دکتر راضی شد قرص بنویسه. از مطب خارج شدیم امیر ماشین رو روشن کرد و به سمت داروخونه راه افتادیم. بعد از گذشتن از چند تا خیابون، روبروی داروخونه توقف کرد. بعد از چند دقیقه با دو تا کیسه توی دستش برگشت. سمت در عقب اومد و اشاره کرد شیشه را پایین بدم. کاری رو که خواست، کردم. از توی کیسه ی داروها قرص مسکن و از اون یکی کیسه، جعبه ی آبمیوه ای رو بیرون آورد _همین الان قرصت رو بخور نگاهی به مامان انداختم که با سر، حرف امیر را تایید کرد. قرص رو خوردم و راه افتادیم. سرم رو به پشتی صندلی تکیه دادم و چشمهام رو بستم. حدود نیم ساعتی خیابان های شهر را طی کردیم تا پشت چراغ قرمز رسیدیم. چشم باز کردم و سربلند کردم. درد سرم خیلی سبک شده بود. مامان نگاهم کرد _خوبی دخترم؟ _ آره خیلی بهترم _ خدا را شکر بعد از مکث کوتاهی ادامه داد _ راحله جان، وقتی داشتم آماده می شدم بیام، داییت زنگ زد، گفت زن داییت یه سری خرید داره، خواست برم کمکش. منم گفتم دارم با تو میام دکتر. حالا اگه بهتری زنگ بزنم به داییت پیداشون کنم برم کمکشون. _ باشه مامان جون برو خیالت راحت، خیلی بهترم. فقط رضا چی؟ خون تنهاست؟ _ نه مادر خیلی حوصله اش سر رفته بود، بردمش خونه ی دوستش طاها. گفتم خودم میام سراغش. چراغ سبز شد و ماشین حرکت کرد. مامان سرش رو به طرف امیر جلو برد _ پسرم اگه میشه چهار راه بعدی منو پیاده کن. امیر سر چرخوند و نیم نگاهی به مامان کرد _ اگه جایی می خواید برید می رسونمتون _ نه پسرم، قرار بود با داداش رحمت بیایم هرید. حالا که راحله جون حالش بهترهگفتم من برم کمکشون اصلا دلم نمی‌خواست دوباره با امیر برم _ مامان منم باهات میام متعجب نگاهم کرد _ نه عزیزم، تو تازه یه کم بهتر شدی. معلوم نیست کارمون چقدر طول می کشه دوباره کلی راه می ری حالت بدتر میشه _من راحله رو می برم خونه، شما نگران نباشید نمی‌فهمم چرا این بشر همش به جای من تصمیم میگیره؟!