#پارت77
💕اوج نفرت💕
باورم.نمی شد برای کسی انقدر مهم باشم. به گل توی دستم خیره بودم که مرجان بازوم رو تکون داد.
_کجایی تو?
_بله.
به حالت مسخره ولی شوخی گفت:
_جنبه ی یه گل رو نداری?
_چی شده مگه?
_میگم بریم با داییم یا نه?
_مگه نمیگه با خانم هماهنگ کرده?
به رامین که در ماشین رو باز کرده بود و به ما نگاه میکرد نیم نگاهی انداخت.
_می ترسم از احمد رضا.
_اقا غروب میاد اصلا نمی فهمه.
طلب کار نگاهم کرد.
_نه مثل اینکه خیلی مشتاقی!
نگاهم رو به زمین دادم.
_اصلا به من چه، هر کار دوست داری بکن.
کیفش رو روی شونش جابه جا کرد.
_چی رو به توچه، به افتخار شماست این دعوت.
دستم رو گرفت و کشید سمت ماشین.
_بیا بریم ببینم ته شما دو تا چی میشه.
مرجان صندلی جلو نشست و من هم عقب، پست سر مرجان. ماشین رو روشن کرد و راه افتاد.
خیلی سنم پایین بود، دختر چشم و گوش بسته ای بودم. معنی خیلی چیز ها رو نمی دونستم. حاصل تربیت یه پدر شیرین عقل و یه مادر ناشنوا بودم. اون یکم اداب و معاشرتی هم که بلد بودم صدقه سر خانواده ی پروا بود.
بعد از یه مسیر نیم ساعته ماشین رو جلوی یه باغچه رستوران پارک کرد.
من بار اولم بود که به یک رستوران میرفتم. اصلا تمایل به رفتن نداشتم، چون معذب بودم. حس می کردم همه دارن نگاهم می کنن می دونن که من بار اولمه ولی حسم رو بروز ندادم و باهاشون همقدم شدم.
رستوران قشنگی بود یه حیاط بزرگ پر از الاچیق های چوبی. زمستون بود و هوا سرد، ولی اونجا پر بود از گل های رنگارنگ که معلوم.بود همشون گلخونه ای بودن.
مات و مبهوت اون همه زیبایی بودم که صدای رامین کنار گوشم نشست.
_تو بگو کجا بشینیم.
سرم رو از صورتش که کنار گوشم بود و زیادی نزدیک بود فاصله دادم. اب دهنم رو قورت دادم گفتم:
_من اقا!
قیافش رو مشمعز کرد.
_اقا چیه? بگو رامین.
نگاهم رو به انگشت هام دادم که توی هم میپیچوندمشون.
با مهربونی گفت:
_خیلی خب هر چی دوست داری بگو. فقط الان بگو کجا بشینیم که حسابی یخ کردم.
تا اومدم انتخاب کنم مرجان که از ما فاصله داشت اومد جلو.
_دایی اونجا بریم که گل رز گذاشته رو پله هاشه.
_اینبار هر جا نگار، بگه دفعه بعد تو انتخاب کن.
مرجان دلخور و طلب کارگفت:
_چرا? خب منم نظر دارم.
با حرفی که زدم به بحثشون خاتمه دادم.
_همونجا که مرجان میگه خوبه.
مرجان به حالت قهر سمت الاچیق رفت و من هم بدنبالش.
فاطمه علیکرم
🚫 #کپیحرام و پیگرد #قانونی دارد🚫
#پارتاول
https://eitaa.com/zeinabiha2/32702
💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕
زینبی ها
#پارت76 بالاخره مامان اومد و به سمت شهر حرکت کردیم. مامان نگاه نگرانی به صورتم کرد _چی شد راحله ج
#روزهایالتهاب
#پارت77
بالاخره به چهارراه رسیدیم و مامان می خواست پیاده بشه. امیر گوشی به دست به سمت مامان برگشت
_ حداقل یه زنگ بزنید پیداشون کنید بعد برید.
_ مامان شماره دایی رو براش خوند و امیر بعد از گرفتن شماره، گوشی رو به مامان داد. بعد از چند دقیقه مکالمه با هم قرار گذاشتند. مامان خداحافظی کرد و رفت.
امیر هم مسیرش رو ادامه داد تا اینکه جلوی یه رستوران توقف کرد. نزدیک های ظهر بود و با بوی غذایی که از رستوران بیرون میومد ضعف شدیدی سراغم اومد.
چند دقیقه ای گذشت و امیر در حالی که با گوشی حرف می زد و کیسه ای هم توی دستش بود، برگشت. همینطور که صحبت می کرد در ماشین را باز کرد و نشست.
_... نه فریبا جان، به خاله گوهر بگو نمی خواد چیزی درست کنی، غذا خریدم.
بوی کباب تازه فضایی ماشین روپر کرده بود. امیر بعد از قطع کردن گوشی، ماشین رو روشن کرد و راه افتاد. به جاده ی روستا رسیده بودیم. با کمی تعلل، لب باز کردم
_میشه ...میشه منو ببرید خونه خودمون؟
نفس عمیقی کشید و توی آینه نگاهی انداخت
_ کجا می خوای بری، کسی خونه تون نیست، تنهایی
لبخندی روی لبش نشست
_ من رفتم کباب خریدم بخوری جون بگیری. می خواستم با هم بریم رستوران، گفتم شاید با این حالت، حوصله ی نشستن توی رستوران رو نداشته باشی. حالا می ریم خونه ناهار بخور، استراحت کن، اینقدرم نگو خونمون، خونمون...
فقط با حرص نگاهش کردم و چیزی نگفتم. چون می دونستم گفتنم فایده ای نداره.
هوا ابری شده بود. نم نم بارون بهاری میچکید. خیلی این هوا رو دوست داشتم. شیشه را پایین دادم تا قطره های بارون روی صورتم بشینه. با توقف ماشین و صدای باز شدن در حیاط، چشم باز کردم. دوباره این خونه، چقدر ورود به اینجا وجودم را پر از استرس میکنه.
پیاده شدم. بارش باران بیشتر شده بود. سرم را رو به آسمون گرفتم، چشم هام رو بستم و صورتم را سخاوتمندانه میزبان قطرات باران کردم.
با صدای امیر چشم باز کردم و نگاهش کردم
_ اینجا واینسا
چند قدم جلو اومد و فاصله اش را با من پر کرد. نگاهی به آسمان انداخت و سرش رو پایین آورد و دقیقا روبروی صورت من چشم هاش رو ریز کرد و توی چشمام خیره شد و با لحنی که انگار می خواست با یه بچه حرف بزنه گفت
_زود برو تو خونه، داره بارون میاد خیس میشی، سرما میخوری، بعد باید ببرمت دکتر، اون وقت دکتر آمپول میده ها. بدو برو تو دختر کوچولو
از حرص و تعجب، با چشمهای گرد شده نگاهش می کردم. از نقطه ضعف من سوء استفاده کرده بود تا منو مسخره کنه. خیلی برام غیرمنتظره بود. نمیت ونستم جوابی بدم. فقط نگاهم را از چشماش برداشتم از حرصم نفس صداداری کشیدم
#کپی_حرام_نویسنده_ققنوس