eitaa logo
زینبی ها
4.3هزار دنبال‌کننده
11هزار عکس
3.7هزار ویدیو
194 فایل
ما نسل ظهوریم اگر برخیزیم... _من!🍃 @zeinabiha22 _شرایط🥀 @Hh1400h _حرفتو ناشناس بزن... https://harfeto.timefriend.net/17367927276640 اللهم عجل لولیک الفرج 🌹
مشاهده در ایتا
دانلود
💕اوج نفرت💕 مرجان در رو باز کرد هر دو وارد شدیم. احمد رضا با عجله و هراسون سمت ماشینش میرفت و در حین راه رفتن پشت کفشش رو هم می کشید تا کامل تو پاش بره. با دیدن ما ایستاد با صدای بلند گفت: _اومدن مامان. این جملش یعنی شکوه خانم چیزی از علت غیبت ما بهش نگفته. با قدم های بلند سمتمون می اومد حسابی ترسیده بودم مرجان هم دست کمی از من نداشت.چند قدم به عقب اومد هنوز احمد رضا به ما نرسیده بود که شکوه خانم با عجله بیرون اومد. احمد رضا رو به رومون ایستاد نگاهش به مرجان بود ولی مخاطبش هر دو بودیم. _کدوم گوری بودید? مرجان اب دهنش رو قورت داد نگاهش به شکوه خانم بود که سمتمون می اومد. _داداش به خدا ... ما... داشت زمان میخرید تا مادرش برسه. شکوه خانم نفس نفس زنون ما بین پسر و دخترش ایستاد. _پسرم اروم باش، بزار حرف بزنه. احمد رضا نگاهش خیره به مرجان بود. _کجا بودید? معلوم بود که حسابی داره خودش رو کنترل می کنه. مرجان از ترس گریش گرفت. _به خدا با دایی بودیم. نگاه احمد رضا تیز چرخید روی من فوری سرم رو پایین انداختم. شکوه خانم برگشت سمت مرجان و متعجب گفت _با رامین بودید! _به خدا گفت به شما گفته، گفت اجازه گرفته. شکوه خانم برگشت سمت احمد رضا که نگاهش روی من قفل شده بود و حرصی نفس می کشید. _راست میگه رامین به من گفته بود من یادم رفت بهت بگم. احمد رضا نگاهش رو کمی نرم کرد رو به مادرش با درموندگی گفت: _چرا الکی ازشون دفاع می کنی? شکوه خانم که پسرش رو اروم دید کمر صاف کرد و دوباره با فخر گفت: _من فقط از دخترم دفاع کردم. احمد رضا رو به مرجان گفت: _الان واسه چی داری گریه می کنی? مرجان صدای گریش رو پایین اورد فقط کمی فین فین می کرد. _خوب گوش هاتون رو باز کنید از این به بعد حق ندارید با رامین تو حیاط خونه راه برید. چشم هاش رو ریز کرد. _کجا رفتید? مرجان به من نگاه کرد توی دلم اشوب شد. همش می ترسیدم بگه که رامین به خاطر من این دعوت رو کرده. بالاخره لب باز کرد. _رفتیم... نهار... خوردیم... بعدم کیسه ی توی دستش رو بالا اورد _پاساژ ...برامون ...لباس خرید دلخور نگاهم کرد برگشت که بره یه لحظه برگشت. خواست چیزی بگه که پشیمون شد و نا امید رفت. شکوه خانم اشک های صورت مرجان رو پاک کرد. _عیب نداره مامان بریم داخل پشت چشمی برام نازک کرد دست دخترش رو گرفت و به سمت خونه رفت. منم چاره ای جز دنباشون رفتن نداشتم. فاطمه علی‌کرم 🚫 و پیگرد دارد🚫 https://eitaa.com/zeinabiha2/32702 💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕
زینبی ها
#پارت78 اون که از کارش راضی بود، لبخند تمسخرآمیزی زد و به طرف پله ها رفت. وقتی دید همونجا ایستاده
باز هم لبخندی زد و مشغول گرفتن لقمه و صحبت با برادرش شد. از شدت حرص به مرز انفجار رسیده بودم. کاش مامان چیزی به دکتر نمی گفت تا مجبور نمی شدم تیکه پرونی های این آدم رو تحمل کنم. یکی از کباب هارو داخل دیس گذاشتم‌.نگاه پر از حرصم را دور میز چرخوندم. مجبورم جلوی بقیه عادی رفتار کنم. دستم رو به سمت ظرف سماق جلو بردم که صدای فریده رو شنیدم _ راحله جان این فلفله، کناریش سماقه سماق رو برداشتم، روی غذام ریختم و دوباره سرجاش گذاشتم. امیر سرش به سمت امید بود و گرم صحبت. بین صحبت‌هاش نیم نگاهی به من کرد و دستش رو دراز کرد _ اون سماق رو بده به من بلافاصله سرش رو سمت برادرش چرخوند و صحبتش رو ادامه داد.حسابی از دستش حرصی بودم. دلم می خواست یه جوری تلافی کنم‌. دستم را به سمت ظرف سماق بردم. ناگهان با فکر خبیثانه ای که به ذهنم خطور کرد، دست کشیدم و ظرف فلفل رو برداشتم. دستش روی میز دراز بود و نگاهش همچنان به برادرش که کنارش نشسته بود. ظرف فلفل رو توی دستش گذاشتم و اون هم بدون توجه به غذاش چند بار ظرف فلفل رو توی بشقابش تکون داد. اصلا توجهش به غذاش نبود و داشت زیادی فلفل می ریخت. روی کبابش پر شده بود از دونه های فلفل.دیگه یه کم ترسیدم. کاش می شد از دستش می گرفتم ولی دیگه نمی شه. بالاخره فلفل رو روی میز گذاشت. باز هم بدون توجه، مشغول لقمه گرفتن شد. من هم لقمه ای توی دهانم گذاشتم و زیر چشمی حواسم به حرکاتش بود. گرم صحبت بود و آروم لقمه ی توی دهانش رو می جوید .ناگهان بین صحبت هاش بی حرکت موند. دستش رو مشت کرد و‌جلوی دهانش گرفت. اخم هاش تو هم رفت. آروم سرش رو برگردوند، نگاهی به غذاش و بعد به ظرف فلفل کرد. صورتش سرخ شد و شروع به سرفه کرد.گرچه ترسیده بودم ولی دلم خنک شده بود. طوری که کاملا متوجه بشه، ظرف فلفل رو سر جاش گذاشتم و ظرف سماق رو کنار بشقابش قرار دادم. آروم کنار گوشش لب زدم _ یادمه گفتید تندی به مزاجتون می سازه و خیلی هم دوست دارید. سرش رو بلند کرد. چشم هاش تا منتهی الیه گشاد شد و نگاه ناباورش رو به من دوخت. نیش خندی زدم و خودم رو بیخیال نشون دادم و مشغول خوردن غذا شدم. منم مثل خودش از حرفش سواستفاده کردم و این حرصم رو کمتر می کرد.