#پارت81
💕اوج نفرت💕
اخم های احمد رضا هر لحظه بیشتر و بیشتر میشد.
نیم خیز شد که متوجه حضور برادرش شد فوری نشست.
_س...سلا...م
نگاه ملتمسش بین من و احمد رضا جابه جا می شد با نگاهش از من کمک میخواست. ولی من خودم قالب تهی کرده بودم با صدایی که ترس رو به دل ما بیشتر کرد گفت:
_اون مال کیه ?
مرجان با ترس لب باز کرد.
_چیزه...مال ...مامانه
یک قدم جلو رفت.
_مامان?
مرجان که حسابی ترسیده بود عقب عقب از تخت پایین رفت.
_یعنی مال ...
اب دهنش رو قورت داد.
_مال ...داییه
_دست تو چی کار میکنه?
احمد رضا بار ها تو خونه گفته بود که هیچ کس تا قبل از گرفتن دیپلمش حق نداره تو این خونه تلفن همراه داشته باشه. تازه بعد از دیپلم هم زیر نظارت خودش اجازه میده.
انقدر ترسیده بودم که ناخواسته در رو باز کردم و بیرون رفتم یه لحظه چشمم به اتاق شکوه خانم خورد. مطمعن بودم احمد رضا با مرجان برخورد میکنه، فوری سمت اتاق شکوه خانم رفتم در زدم. منتظر جواب نشدم علی رقم میل باطنیم در رو باز کردم.
روی تخت نشسته بود به در نگاه کرد و با دیدن من اخم هاش تو هم رفت.
_برای چی در رو باز کردی?
_خانم ببخشید اقا ...
صدای کوبیده شدن چیزی روی زمین بعد هم جیغ مرجان بلند شد.
به در اتاق مرجان نگاه کردم، شکوه خانم با عجله از اتاق خارج شد رو به من گفت:
_چی شده?
_مرجان خانم گوشی داشت اقا فهمید...
صدای گریه و التماس مرجان که بالا رفت شکوه خانم سراسیمه سمت اتاق رفت.
نمی دونستم باید چی کار کنم دنبال شکوه خانم رفتم. فوری بین احمد رضا و مرجان ایستاد مرجان دستش رو روی صورتش گذاشته بود و گریه می کرد.
شکوه خانم دستش روی سینه ی احمد رضا گذاشت.
_چی شده پسرم?
دیگه صداش رو کنترل نمی کرد
_عین ادم بگو این گوشی مال کیه?
به گوشی که روی زمین خورد شده بود نگاه کردم با حرفی که مرجان زد متعجب بهش نگاه کردم.
_مال داییه داده بدم به نگار.
احمد رضا تیز نگاهم کرد.
اومد سمتم یک قدم عقب رفتم چادر نمازم از سرم افتاد بازوم رو گرفت و من رو از اتاق بیرون برد.
قلبم به شدت به سینم می کوبید
در رو بست و توچشم هام خیره شد با حرص گفت:
_مال توعه ?
توان حرف زدن نداشتم سرم رو به نشونه ی نه بالا دادم.
_حرف بزن نگار، حرف بزن تا همین الان پای دروغ رو تو این خونه قطع کنم.
بدون اختیار شروع کردم به گریه کردن
اروم که صدام به غیر از احمد رضا کسی نشنوه ما بین هق هق گریم گفتم:
_اقا رامین... خیلی ...وقته... براش خریده.
کمر صاف کرد و با اخم گفت:
_خیلی وقت یعنی کی ?
_من اولین ...بار بعد از فوت ...مادرم.... دستش دیدم ....ولی خودش.... گفت چند ....ماهه که براش ...خریده.
_خیلی خب گریه نکن بفهمم چی میگی.
اشک هام رو پاک کردم به زور جلوی گریم رو گرفتم.
_همون یه گوشی رو داشت?
_بله.
_چرا تا حالا نگفته بودی?
_الانم اگه عصبی نبودید نمی گفتم.
چشم هاش رو ریز کرد
_چرا?
_همینجوریشم شکوه خانم از من خوششون نمیاد.
انگار متوجه منظورم شد نگاهش کمی نرم شد چند قدم به عقب رفت متاسف سرش رو تکون داد و برگشت به اتاق مرجان.
در اتاقش رو که بست همونجا روی زمین نشستم.
فاطمه علیکرم
🚫 #کپیحرام و پیگرد #قانونی دارد🚫
#پارتاول
https://eitaa.com/zeinabiha2/32702
💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕
زینبی ها
#پارت80 اما تندی غذا، خیلی زیاد بود. سرفه هاش شدید شد _ خدا مرگم بده، چی شد؟ امید مادر به داداشت آ
#روزهایالتهاب
#پارت81
عجب رویی داره، چیو تلا فی می کنی؟ خودت شروع کردی. بدون توجه به تهدیدش مشغول خوردن غذا شدم.
غذام زودتر از امیر تموم شد. فریبا که انگار قسم خورده بود سر سفره همه حواسش به من باشه، تا بشقابم رو خالی دید، دستش رو سمت دیس کباب برد
_ عزیزم تو که چیزی نخوردی حداقل یکی دیگه بردار
تا دست فریبا به دیس برسه، امیر همون کباب پر از فلفل رو از بشقابش برداشت و توی بشقاب من گذاشت.
_ راست میگه، آدم با یه سیخ کباب که سیر نمیشه
نگاه متعجبم، سمت صورت امیر رفت.کاملاً جدی بود و دستور می داد
_ بخور باز فشارت نیوفته
پشت بند اون، اصرار های فریبا بود. عجب نامردیه من مجبورش نکردم، ولی اون مت رو در برابر اصرار های فریبا قرار داد تا مجبورم کنه اون کباب تند رو بخورم.
_راحله جون تعارف داری با ما؟
نگاهم بین فریبا و چشم های خیره امیر چرخید. با اضطرابی که سعی در کنترلش داشتم رو به فریبا کردم
_نه... نه چه تعارفی من واقعا سیر شدم دیگه اشتها ندارم
امیر می دونست من رو تو چه موقعیتی قرار بده. می دونست که فریبا کوتاه بیا نیست،
_ بخور عزیزم، باز ضعف می کنی سر درد می گیری
_ خب حالا این همه فریبا داره اصرار می کنه بخور دیگه
امیر اینو گفت و با بی خیالی لقمه ای توی دهانش گذاشت.اما خودش می دونست این کباب اصلا قابل خوردن نیست. از طرفی هم اصرار های فریبا تمومی نداشت. با چشمای گرد شدن به امیر نگاه میکردم و اون دست از اصرارهای پی در پیش بر نمی داشت. دیگه واقعا نزدیک بود گریه ام بگیره که صدای فخری خانم که اصرار های امیر رو محبت می دید و کمی حرصش گرفته بود، توجه همه رو جلب کرد
_ امیر جان خبری از بابات نداری؟بهت زنگ نزده؟
امیر بیخیال من شدو سرش رو سمت مادرش چرخوند،و با هم مشغول صحبت شدند.
خدا رو شکر که فخری خانم حواس امیر روپرت کرد. ولی خیلی از دست امیر عصبی بودم. واقعا اگه فخری خانم چیزی نمی گفت، هنوز میخاست ادامه بده. از شدت عصبانیت داغی صورتم رو حس می کردم.
#کپی_حرام_نویسنده_ققنوس