eitaa logo
زینبی ها
4.3هزار دنبال‌کننده
11هزار عکس
3.7هزار ویدیو
194 فایل
ما نسل ظهوریم اگر برخیزیم... _من!🍃 @zeinabiha22 _شرایط🥀 @Hh1400h _حرفتو ناشناس بزن... https://harfeto.timefriend.net/17367927276640 اللهم عجل لولیک الفرج 🌹
مشاهده در ایتا
دانلود
💕اوج نفرت💕 صبحانه رو با عمو اقا خوردم. تمام فکرم ناخواسته پیش شماره ی استاده، تو دلم مدام به خودم لعنت میفرستم که چرا اون روز شماره ی استاد رو ننوشتم. بیقرار دیدن عکسشم، حتی برای یک ثانیه، کاش از پیشنهادش که ساعتی رو با هم باشیم، منصرف نشه. حتی اگه به قیمت محرومیتم از دانشگاه هم تموم بشه، بازم میرم. _به چی فکر میکنی? به چهره ی عمو اقا نگاه کردم. چقدر خسته به نظر می رسه و چقدر از خودم بدم میاد وقتی دارم به اعتمادش خیانت می کنم. _به هیچی. نگاهش رو ازچشم هام به فنجون توی دستش داد. کمی فنجون رو توی دستهاش جا به جا کرد. _اصلا دوستش نداری? یعنی منظورم اینه که نمیخوای یه فرصت به خودتون بدی، نسبت به چهار سال پیش اروم تر شده یه توضیح مختصر بهش بدی شرمنده ی رفتارش میشه. دوباره من رو با حرف هاش برد به اون روز با بغض گفتم: _ازش می ترسم، نمی دونم احساسم نسبت بهش چیه، چون ترس به تمام احساساتم غلبه میکنه. حتی نمی زاره ازش متفر باشم. _اون روز اشتباه کرد، ولی دوستت داره. اشک روی گونم ریخت چقدر التماسش کردم، اون فقط می زد. احساس میکردم تمام استخون های بدنم زیر دستش دارن خورد میشن. با دست با لگد صحنه هاش یکی یکی جلوی چشمم می اومد. سرم رو تکون دادم تا شاید از اون حال و هوا بیام بیرون ولی فایده نداشت. احساس خیسی شدیدی روی صورتم باعث شد تا بیرون بیام از اون کابوسی که نه توی خواب راحتم می زاره نه تو بیداری. عمو اقا با لیوان ابی جلوم ایستاده بود. _چت شد یهو? قلبم تند تند میزد و نفس هام به شماره افتاد لیوان رو جلوی دهنم گرفت و نگران گفت: _یکم بخور. لیوان رو با دست های لرزونم گرفتم و روی میز گذاشتم صندلیش رو جلو کشید و دستم رو گرفت. اروم لب زد: _چرا بعد از چهار سال فراموش نکردی? نگرانی من بیشتر از خودش بود. _بهش گفتید من پیش شمام? سرش رو به علامت نه تکون داد و گفت: _نمیگم، تا تو خودت راضی نباشی. نفس راحتی کشیدم. _هیچ وقت نگید، من اگه تا اخر عمرم اینجوری زندگی کنم دلم نمیخواد حتی برای یک ثانیه برگردم اون خونه. _دوست نداشتم روزمون اینجوری شروع بشه. با لبخندی که برای اروم کردن من روی لب هاش اومد ادامه داد: _امروز میخوام با دخترم باشم. تمام مدت. بلند شد و از اشپزخونه بیرون رفت. _یه جلسه ی کاری دارم حاضر شو بریم دفتر، از اونجا با هم بریم بیرون. مطمعنم خبری شده چون هیچ وقت اینجوری مهربون نمی شه. هنوز حالم جا نیومده ولی از تو خونه موندن هم خستم. میز رو جمع کردم به اتاقم رفتم. مانتو و روسری ابی پوشیدم و بیرون رفتم. جلوی اینه کنار در موهاش رو مرتب می کرد. _من حاضرم. برگشت و نگاهم کرد. _به به چه خانم زیبایی. اینو کی خریدی? _اینو روز دختر برام خریدید. ابروهاش رو بالا داد. _پس چرا تا حالا نمی پوشیدیش? _من که جایی نمیرم بپوشم. فقط دانشگاه بعدشم خونه. یکم از حرفم جا خورد شاید خودش هم حواسش به محدودیت هایی که برام مشخص کرده نیست. سویچش رو برداشت و سمت در رفت من هم بدنبالش. سوار ماشین شدیم باز هم حرکت لاکپشتی ماشینش رو رسیدن یک ساعته به مقصدی که یک ربع راهشه. دیگه عادت کردم. _نگار چند سالته? سوالش خیلی یکهویی بود. متعجب نگاهش کردم. _بیست و یک. _باید یه فکری برای گواهینامت هم بکنم. تعجبم جلوی خوشحالیم رو رفت. _عمو اقا چیزی شده ? _نه .چطور? _اخه خیلی تغییر کردید. خنده ی صدا داری کرد. _می فهمی حالا. _یکم دلشوره گرفتم. _ارم باش، هر چی باشه خیره ان شالله، من امروز با یکی قرار گذاشتم بیاد دفتر تو رو ... صدای زنگ گوشیش باعث شد تا حرفش نصفه بمونه گوشی رو از روی داشبورد برداشتم. _ مهین خانمه. اخم هاش تو هم رفت. _بزار رو داشبود جواب نمی دم. گوشی رو سرجاش گذاشتم زیر لب گفتم چشم. کاش این تلفن مزاحم زنگ نمیخورد تا بفهمم کیه که قراره تو دفتر من رو ببینه. فاطمه علی‌کرم 🚫 و پیگرد دارد🚫 https://eitaa.com/zeinabiha2/32702 💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕