eitaa logo
زینبی ها
4.3هزار دنبال‌کننده
11هزار عکس
3.7هزار ویدیو
194 فایل
ما نسل ظهوریم اگر برخیزیم... _من!🍃 @zeinabiha22 _شرایط🥀 @Hh1400h _حرفتو ناشناس بزن... https://harfeto.timefriend.net/17367927276640 اللهم عجل لولیک الفرج 🌹
مشاهده در ایتا
دانلود
💕اوج نفرت💕 کلافه و عصبی یکم به سرعت ماشین اضافه کرد. یک دفعه ماشین رو کنار کشید و گوشی رو برداشت جواب داد و کنار گوشش گذاشت و عصبی گفت: _بفرمایید? نفس سنگینس کشید. _علیک سلام. _بعد از پنج سال زنگ زدی حالم رو بپرسی? کلافه گفت: _کارت رو بگو. _به سلامتی، به من چه ربطی داره? _خانم من و شما پنج سال پیش به اسرار شما از هم جدا شدیم و من بیشتر از حق و حقوت بهت دادم. _پنج.سال پیش بهت گفتم نرو گفتم اگه رفتی دیگه پشت سرت رو نگاه نمی کنی، یادته چی گفتی گفتی زندگی با تو چی داره که بخوام برگردم. الانم برو دنبال همون قشنگی ها که به خاطرش رفتی. تو زندگی من جایی برای تو نیست. _اولا شرایط شما دیگه به من ربطی نداره. دوما به خودم مربوطه که با کی زندگی میکنم. شما هم چه بیای ایران چه نیای پیش من نیا که سنگ رو یخت می کنم. گوشی رو از گوشش فاصله داد و خاموشش کرد. من هیچی از علت طلاق عمو اقا از همسرش نمی دونم فقط از این مکالمه ی کوتاه فهمیدم که به اسرار مهین خانم طلاق گرفتن. مثل اینکه مهین خانم میخواد برگرده. دیگه خبری از خنده و اخلاق خوب عمو اقا نبود. دوباره اخم هاش تو هم رفت. جلوی پاساژ بزرگی ایستاد. دفترش تو طبقه ی پنچم این پاساژه دو بار من رو به محل کارش اورده یک بار قرار بود تا نیمه های شب اینجا بمونه من هم می ترسیدم. یک بار هم کلی امضا ازم گرفت که بین برگه ها یک وکالت نامه ی تام اختیار هم بود. ّ من به خاطر خوبی هایی که بهم کرده بود علتش رو نپرسیدم. یعنی از مال دنیا چیزی ندارم که بخوام بترسم همون موقع احتمال دادم شاید به خاطر اون خونه ی کوچیک ته باغ توی تهران گرفته باشه. ولی برام اهمیتی نداشت و هیچ وقت هم نپرسیدم. ماشین رو پارک کرد و پیاده شدیم از توی همون پارکینک سوار اسانسور شدیم و طبقه ی پنجم پیاده شدیم. کلید رو توی در چرخوند در رو باز کرد وارد شدیم. دوست داشتم بپرسم کی قراره بیاد اینجا تا من رو ببینه ولی حالش خیلی خراب تر از این حرف ها بود که بخوام ازش سوال بپرسم. روی صندلی نشسته بودیم که صدای تلفن بلند شد. فوری جواب داد _الو نفس راحتی کشید. _سلام. _ببخشید مزاحم داشتم خاموش کردم .حواسم به قرارمون بود. نگاهی به من کرد. _اره دفتریم. شما کجایی? _نه هنوز بهش نگفتم. این کیه که من رو می شناسه نکنه عمو اقا بهش گفته من اینجام. دست هام شروع به لرزیدن کردن مشتشون کردم تا شاید جلوشون رو بگیرم ولی موفق نبودم _باشه پس زود تر بیا که امروز کلی کار دارم. گوشی رو گذاشت که فوری گفتم: _بهش گفتید من اینجام. بدون اینکه نگاهم کنه گفت: _به کی? با بغض ادامه دادم: _عمو اقا من می ترسم. فوری نگاهم کرد و نگران گفت: _چرا? اب دهنم رو قورت دادم. _کی داره میاد اینجا من رو ببینه? انگار تازه متوجه شد که علت ترسم چیه. اومد جلو کنارم نشست. _یه بار بهت گفتم تا خودت نخوای هیچ کس از تهران نمی فهمه که تو پیش منی پس ترست بی خوده. _این کیه که من و میشناسه? کمی فکر کرد _یه اشنا، شش ماهه پیش باهاش اشنا شدم از تو براش تعریف کردم گفت شاید بتونه کمکت کنه اخه روانشناسه. سوالی نگاش کردم. _برای ترس و کابوست. ارامش بهم برگشت پس قرار نیست که برگردم. عمو اقا ایستاد و سمت میزش رفت. چشم به در دوختم تا روانشناسی که قرار ه من رو از کابوس هر شبم نجات بده از در داخل بیاد. فاطمه علی‌کرم 🚫 و پیگرد دارد🚫 https://eitaa.com/zeinabiha2/32702 💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕