#پارت89
💕اوج نفرت💕
نیم ساعت بعد صدای در اومد. عمو اقا با لبخند ایستاد و سمت در رفت.
چند لحظه ی بعد خانم زیبایی با جعبه ی شیرینی که دستش بود و لبخند پر از ارامشش وارد شد.
ایستادم سلام کردم. جلو اومد شیرینی رو روی میز گذاشت و من رو تو اغوش گرفت.
_سلام عزیزم
یکم فاصله گرفت ولی بازوهام تو دست هاش بودن نگاهش رو توی صورتم چرخوند
.
_خیلی زیبا تر از اونچیزی هستی که تو تصورم بود.
به عمو اقا نگاه کردم اروم گفتم:
_خیلی ممنون.
روی مبل روبروم نشست.
عمواقا سینی چایی رو روی میز جلومون گذاشت و پشت میزش نشست.
فهمیدن اینکه عمواقا و این خانم که اسمش رو نمیدونم اشناییشون در چه حد هست کار سختی نیست.
با اینکه هر دو سنی ازشون گذشته ولی نگاه های عاشقانه ای بهم دارن و هر دو با لبخند بهم نگاه می کنند.
یکم ترسیدم اگه قصدشون ازدواج باشه پس من چی میشم. باید کجا برم. بقیه ی عمرم رو باید تنها باشم?
با حرفی که عمو اقا زد شکم به یقین تبدیل شد.
_میترا جان، چاییت سرد نشه.
میترا جان. عمو اقا با کسی تعارف نداره که با پسوند جان صداش کنه، پس حتما قصدشون ازدواجه.
توی چشم های خانمی که اسمش میترا بود نگاه کردم و بدون مقدمه گفتم:
_قراره با هم ازدواج کنید?
لبخند پر از ارامشی بهم زد.
_تو ناراحت میشی?
با سر گفتم نه.
_فقط می ترسم.
_از چی?
_ازعاقبتم، بعد از ازدواج شما. حتما باید برگردم.
_کجا?
_جهنم.
عمو اقا فوری سرزنش وار اسمم رو صدا کرد.
_نگار.
میترا دستش رو بالا برد و از عمواقا خواست تا سکوت کنه.
هول شدم و رو به عمو اقا گفتم:
_قصدم بی ادبی نبود. منظورم از جهنم اون خونه است.
میترا ادامه داد.
_یعنی هیچ نقطه ی مثبتی تو اون خونه نبوده?
سوالی نگاش کردم.
_جهنم به جایی میگن که توش حتی یک لحظه هم ارامش نداشته باشی. نداشتی?
به عمواقا نگاه کردم، سرش رو پایین انداخت این طور که معلومه شریک اینده ی زندگی عمو اقا، از همه چیز زندگی من با خبره.
_شما از همه ی اتفاقات زندگی من با خبری?
با لبخند گفت:
_من حتی بیشتر از خودت می دونم.
سرم رو پایین انداختم.
_به این سوالم جواب میدی?
خیره نگاهش کردم.
_اونجا که جهنم خطابش کردی، روز خوش نداشتی?
کمی فکر کردم.
_داشتم.
_میشه یه نمونه بگی.
بغض توی گلوم رو کنترل کردم نا خوداگاه پاهام به تکون دادم.
_چند تا شاخه گل رز، بعدش تحقیر،نگاه محبت امیز،بعدش تحقیر
سرم.رو پایین انداختم بالا پایین تند تند زانوهام کاملا غیر ارادی بود
_غذای خوب ولی باتحقیر.
لبم رو به دندون گرفتم تا جلوی لرزش چونم رو بگیرم.
_خرید از بهترین پاساژ ها بعدش تحقیر.
ناخواسته اشک روی گونم ریخت
فوری با دست هایی که به سختی سعی میکردم جلوی لرزششون رو بگیرم پاکش کردم. دستم رو روی لب هام گذاشتم فشارشون دادم. چشم هام رو بستم خودم رو چند بارجلو عقب دادم، نفس عمیقی کشیدم.کمی به خودم مسلط شدم دوباره صاف نشستم.
اشک جمع شده زیر پلکم رو با سر انگشتم پاک کردم.
_محبت، تحقیر، عشق، تحقیر
دوباره اشک روی گونم ریخت اینبار پاکش نکردم چون فایده ای نداشت بی مهابا و بدون وقفه می بارید.
_دروغ تحقیر
صدام میلرزید ولی دوست داشتم ادامه بدم.
_ اخرشم تهمت. به حرفم گوش نکرد ... اصلا نذاشت حرف بزنم
به اینجا جهنم نمیگن چی میگن پس.
سرم رو پایین انداختم اروم گریه کردم.
فاطمه علیکرم
🚫 #کپیحرام و پیگرد #قانونی دارد🚫
#پارتاول
https://eitaa.com/zeinabiha2/32702
💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕