eitaa logo
زینبی ها
4.3هزار دنبال‌کننده
11هزار عکس
3.7هزار ویدیو
194 فایل
ما نسل ظهوریم اگر برخیزیم... _من!🍃 @zeinabiha22 _شرایط🥀 @Hh1400h _حرفتو ناشناس بزن... https://harfeto.timefriend.net/17367927276640 اللهم عجل لولیک الفرج 🌹
مشاهده در ایتا
دانلود
💕اوج نفرت💕 _من خیلی تنهام. خیلی بی کس، بیچاره، بدبخت، ساده، همه ی اینها رو به من میگن. سرم رو بالا اوردم. دیگه میترا جلوم نبود کنارم نشسته بود و با چشم های پر از اشک نگاهم میکرد دستم رو گرفت. -تو تا حالا درد و دل کردی? با سر گفتم نه. نا امید گفت: -چرا? اب بینیم رو بالا کشیدم. -با کی درد دل میکردم. کسی نیست فقط منم و عمو اقا که خودش همه چیز رو میدونه. _دوستی؟ اشنایی؟ _هیچ کس. _الان چهارساله حرف نزدی? _بله. دستش رو روی چشم هاش کشید و متاسف به عمو اقا خیره شد. عمو اقا ایستاد و سمت اتاق دیگه ای رفت میترا دوباره دستم رو گرفت و کمی فشار داد. _بلند شو برو یه ابی به صورتت بزن. خودش بلند شد سمت اتاقی رفت که عمو اقا داخلش بود. سمت دستشویی رفتم. صورتم رو شستم توی اینه به چشم های قرمزم نگاه کردم. خدایا یعنی تنهایی رو تا اخر عمر برام نوشتی? نفس عمیقی کشیدم و بیرون اومدم. صدای میترا از اتاق بیرون می اومد در رابطه با من حرف می زدن یکم از سرعتم برای نشستن روی مبل کم کردم . _اردشیر این دختر حالش خیلی بده چرا تا حالا برای درمانش اقدام نکردی? _به نظر من حالش خوب بود. _یکمیشم تقصیره توعه. _من چرا? _این بچه رو از اون همه تحقیر نجات دادی اوردی تا تونستی محدودش کردی. دانشگاه خونه، دانشگاه خونه _چی کار میکردم تاهمین حد هم عذاب وجدان دارم. _به خدا کار خوبی کردی. درست ترین کار رو انجام دادی. کمی سکوت کرد و با صدای اروم تری گفت: _تا حالا اقدام به خودکشی داشته؟ _نه دختر مقیدیه، توکلش به خداست. -ای وای اردشیر، ای وای چقدر بهش سخت گذشته. _حالا تو این شرایط تو میگی همه چی رو بهش بگو. _نه نه، اشتباه کردم. یعنی از حالش خبر نداشتم. گفتنش الان فقط باعث نفرت میشه یه نفرت خطرناک. چی رو باید به من بگن! _هیچ روزنه ی امیدی ندارم. _یکم ازادش بزار. _که چی کار کنه? _بزار بره بگرده تفریح کنه .اصلا دوست نداره؟ _چرا با دختر مجتبی دوسته. _مجتبی کیه؟ _افشار، میشناسیش تو دانشگاه با هم بودیم. _یادم نمیاد. ولی اگه دختر خوبه اجازه بده با اون بره بگرده. عمو اقا کلافه گفت: -میترسم میترا. _وضعیتش خیلی حاد تر از این حرف هاست که تو به فکر اون محرمیت باشی. بعد هم میگی دختر مقیدیه، پس از چی می ترسی. صدای زنگ گوشیی بلند شد فوری روی مبل نشستم در اتاق باز شد میترا با لبخند گفت: -عزیرم جواب نمی دی? متعجب گفتم: -من! -مگه گوشی شما نیست? _نه من گوشی ندارم. تازه یادم افتاد که از دیشب من هم گوشی دارم. لبخند زدم گفتم: _بله، برای منه. عمو اقا از پشت میترا سوالی نگاهم می کرد. گوشی رو از کیفم برداشتم با دیدن شماره ی پروانه لبخند زدم رو به عمو اقا گفتم: -پروانس. _کی بهش شماره دادی? _دیشب. میترا برگشت سمت عمواقا و متعجب گفت: _یعنی چی کی بهش شماره دادی? حواسم رو به گوشی دادم دیگه صداشون رو نشنیدم. فوری جواب دادم و گوشی رو کنار گوشم گذاشتم. فاطمه علی‌کرم 🚫 و پیگرد دارد🚫 https://eitaa.com/zeinabiha2/32702 💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕
زینبی ها
ادامه۸۹ کاش می شد از این جمع فاصله بگیرم. نگاه های فخری خا نم از صدتا حرف برام بدتر بود.‌ بعد از یکی
❤️ ماشین از در بزرگ عمارت، وارد حیاط شد. همه زودتر رسیده بودند. پیاده شدم . آقا پرویز کاپوت ماشین آقا مستوفی رو بالا زده بود و بقیه مردها هم اطرافش مشغول بودند. امیر هم به جمع اونها پیوست. از پله ها بالا رفتم و وارد هال شدم. فریبا و گوهر خانم لبخند مهربونی زدند و خوش آمد گفتند. _خوب به هوای اسب سواری با داداش ما میری خوش گذرونی، فکر نکنی حواسمون نیست. به چهره ی شیطون فریده که گوینده ای این حرف بود نگاه کردم و با خنده ی فریبا و گوهر خانم سرم رو پایین انداختم. فریبا و فریده که مشغول جمع کردن لباساشون بودند به اتاقهاشون رفتند. گوهر خانم کنارم اومد _ به نظر خسته میای، تو هم برو لباس عوض کن و یه کم استراخت کن واقعا خسته بودم. بین رفتن و‌نرفتن مونده بودم که فخری خانم از اتاقش بیرون اومد. نگاه سنگینش چند لحظه روی صورتم ثابت موند. با حرص چند قدم جلو اومد. تا به اتاق امیر رسید دستگیره ی در نیمه بازش رو گرفت و در رو محکم به هم زد. هم تعجب کرده بودم و هم از نگاه غضبناکش می ترسیدم. گوهر خانم هم مات و متعجب مونده بود. دیگه فخری خانم یک قدمی من بود. حرص و عصبانیت توی صداش کاملا مشخص بود _ خوب گوش کن ، دیگه پات رو تو اتاق پسر من نمی ذاری، اون یه بارم غلط اضافی کردی که رفتی. دیگه نبینم. اینو گفت و‌ در ایوون رو باز کرد و بیرون رفت. انگار سطل آب سرد روی سرم ریختند. حتی توان چرخوندن نگاهم رو نداشتم. گوهر خانم هم متحیر مونده بود و حرفی نمیزد. بغض گلوم رو گرفت. هزار تا فکر به ذهنم هجوم اورد. مثل همیشه قدم های بی جونم رو به سمت اتاق فریبا کج کردم. چند لحظه ای دست به دیوار پشت در بسته ی اتاق موندم. انگار دستهام برای در زدن هم یاریم نمی کنند. بالاخره در اتاق باز شد و صدای گرم فریبا _ ای وای، خب بیا تو عزیزم چرا اینجا وایسادی. بیا تو لباستو عوض کن. من فقط نگاهش می کردم. متوجه تغییر حالم شد و نگاه اون هم تغییر کرد. _ راحله جون خوبی؟ چرا رنگت پریده؟ وقتی جوابی از من نگرفت، دستش رو روی شونه م گذاشت و کمی تکون داد _ راحله؟ خوبی؟ تازه به خودم اومدم. _ چی... بله.... خوبم ببخشیدی گفتم و‌ از کنارش رد شدم و وارد اتاق شدم. فریبا نگاه متعجبی به من کرد و از اتاق خارج شد. همونجا نشستم. باز هجوم افکار به ذهنم فشارمیاورد. کاش امیر موافقت کرده بود و من رو به خونمون می برد. دلم بد جوری آشوب بود. باز هم از اتاق بیرون نرفتم تا زمانی که فریده برای شام دعوتم کرد. با اکره از اتاق بیرون رفتم. خیلی اروم و با احتیاط کل سالن رو از نظر گذروندم. گوهر خانم و دخترا در رفت و آمد بین سالن و آشپزخونه بودند. فخری خانم خیلی آروم کنار پسراش نشسته بود و اصلا به من نگاه هم نمی کرد. لحظه ای نگاهم به نگاه دلخور و کلافه ی امیر گره خورد که زود نگاهش رو ازم گرفت