eitaa logo
زینبی ها
4.3هزار دنبال‌کننده
11هزار عکس
3.7هزار ویدیو
194 فایل
ما نسل ظهوریم اگر برخیزیم... _من!🍃 @zeinabiha22 _شرایط🥀 @Hh1400h _حرفتو ناشناس بزن... https://harfeto.timefriend.net/17367927276640 اللهم عجل لولیک الفرج 🌹
مشاهده در ایتا
دانلود
💕اوج نفرت💕 چند لحظه بعد عمو اقا برگشت. از نگاهش میشد حالش رو فهمید هم دوست داشت سرزنشم کنه، چون از نظرش من باید قوی باشم و نباید جلوی کسی احساس ضعف نشون بدم. هم دلخور بود که به اون سرعت به پروانه شماره دادم. شاید متوحه شده که از روی عمد ایستادم تا حرف هاشون رو بشنوم. اگه در رابطه با خودم نبود این کار رو نمی کردم. پشت میزش نشست برگه ها رو مرتب کرد. من ولی تمام حواسم پیش فردایی بود که باید شماره ی استاد رو ازپروانه بگیرم طوری که متوجه علاقم به استاد نشه. _پاشو بریم. به عمو اقا که حاضر اماده بالای سرم ایستاده بود نگاه کردم. _کجایی نگار? فوری ایستادم. _ببخشید حواسم نبود. دلخور نگاهم کرد و سرش رو به نشونه ی تاسف تکون داد. _برو جلوی اینه خودت رو مرتب کن، بیا تو ماشین منتظرتم سمت در رفت و ادامه داد. _کلید رو می زارم روی میز در قفل کن بعد بیا. _چشم. جلوی اینه ایستادم موهام رو زیر روسری بردم کلید رو برداشتم که صدای تلفن بلند شد. با فکر اینکه میتراست گوشی رو برداشتم. _بله. کسی جواب نداد، دلم یهو پایین ریخت. نکنه اون باشه، خدایا چه کار اشتباهی کردم. _دختر جان تو چند سالته? صداش باعث شد تامطمعن بشم این تلفن از تهران نیست. _ببخشید شما ? صداش پر بود از حرص وعصبانیت. _مهینم. عمو اقا اگه بفهمه من با همسر سابقش حرف زدم حتما عصبی میشه. _من منشیشون هستم. سی سالمه، ایشون خودشون نیستن، اومدن میگم که تماس گرفتید. _همخونش منشیش شده یا منشیش همخونش. از ترس گوشی رو گذاشتم فوری بیرون رفتم در رو قفل کردم. عمو اقا تو ماشین منتظر بود سوار شدم و کلید رو روی داشبورد گذاشتم _چقدر دیر کردی? _ببخشید رفتم دستشویی. نباید دروغ بگم ولی اصلا حوصله ی سرزنش و نصیحت ندارم. فاطمه علی‌کرم 🚫 و پیگرد دارد🚫 https://eitaa.com/zeinabiha2/32702 💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕
زینبی ها
#پارت91❤️ نمی دونستم باید چکار کنم. کم کم همگی سر میز حاضر شدند. تو این چند روز، امیر سعی می کرد س
❤️ چرا باید این همه تحقیر رو تحمل کنم؟ چرا امیر اصرار داره من مدام جلو چشم مادرش باشم؟ تموم ‌وجودم به تلاطم افتاده بود. نگاهم رو به زور سمت زنی که با حرص به من زل زده بود هدایت کردم. چند لحظه ی کوتاه با هم چشم تو چشم شدیم. بعد بدون هیچ حرفی راه اتاقش رو گرفت. دم در اتاق امیر، با فرزانه روبه رو شد که بشقاب میوه رو دست نخورده برگردوند و چهره اش در هم بود. فخری خانم نگاهی به بشقاب کرد. انگار کمی وا رفت _ چی شد؟ چرا آوردیش؟ فرزانه سرش رو بالا اورد و با ناراحتی به مادرش نگاه کرد _ هیچی، گفت نمی خوام فخری خانم کلافه سرش رو تکون داد و بشقاب رو از فرزانه گرفت. تقه ای به در اتاق زد که صدای عصبی امیر بلند شد _ بله؟ فخری خانم که دستش به سمت دستگیره می رفت، با شنیدن صدای امیر منصرف شد و دست کشید. ترجیح داد اجازه ی ورود بگیره بعد در رو باز کنه. کمی دستپاچه شد _ منم مادر... برات میوه آوردم... چرا نخوردی؟ امیر به حرمت مادرش تن صداش رو‌کمی پایین تر آورد ولی هنوز عصبانیت از صداش می بارید _ نمی خورم مامان جان، میل ندارم. اینقدر این حرف رو محکم گفت که جایی برای اصرار بیشتر نبود. فخری خانم بشقاب رو به فرزانه داد. _ ببرش، میگه نمی خوام بعد بلافاصله وارد اتاقش شد. فرزانه هم بشقاب را روی میز گذاشت، نگاه طلبکارانه ای به من و بعد نگاهی گوهر خانم کرد و گوشیش رو برداشت و به اتاقش رفت. همونجا روی مبل وا رفتم. گوهر بیچاره که در مونده شده بود کنارم نشست. کمی من من کرد _ راحله جون، نمی دونم چی بگم. ولی من نمی ذارم این رفتارها ادامه پیدا کنه، مطمعن باش با امیر خان حرف می زنم. فقط اونه که می تونه جلوی رفتارهای مادرش رو بگیره. دیگه نتونستم جلوی اشکهام رو بگیرم. صورت خیسم رو به طرف گوهر چرخوندم _ چرا وقت برگشتن از مزرعه راضی نشد من برم خونمون؟ اگه همون موقع می رفتم... صدای در اتاق امیر نطقم رو کور کرد. هر دو به سمت اتاق سر چرخوندیم‌. سریع اشکهام رو پاک کردم. امیر پتو و متکا به دست از اتاق بیرون اومد. بی اختیار از جام بلند شدم. از مرد عصبی روبروم ترسیدم. فقط نگاهش می کردم. اون هم به من زل زده بود.با حرص لب باز کرد _ اصلا دلیل این رفتارهاتو نمی فهمم. خواست حرف دیگه ای بزنه که حرفش رو خورد و به سمت پله ها رفت. باز نگاه من و گوهر خانم به هم گره خورد. با تعجب گفت _ چرا رفت بالا؟ همیشه عادت داشت تو اتاق خودش بخوابه