#پارت94
💕اوج نفرت💕
اما دوست ندارم که پروانه به من بی اعتماد بشه و فکر کنه که من توی گوشیش دارم کنجکاوی می کنم. شاید بهتر باشه راستش رو به یک نفر بگم یعنی اون یک نفر می تونه پروانه باشه، کسی به غیر از پروانه توی زندگی نیست که بتونم باهاش حرف بزنم. نیم نگاهی به عمو آقا که در حال رانندگی بود انداختنم. عمو آقا هم هست. اما اصلاً مورد مناسبی برای گفتن این حرفها نیست. فکر کنم اگر از این حس من با خبر بشه کلا از شهر شیراز جمع می کنه و به هیچ کس هم نمی گه کجا رفتیم.
میترا هم هست اما نه میترا تمام حرفها رو به عمو اقا میزنه اصلا این چه داستانی که هر دو میدونن و من نمی دونم. منظورش از این که الان وقتش نیست که یک چیزی را به من بگن چی بود. کاش میتونستم از عمو آقا بپرسم. تجربه ثابت کرده کنجکاوی های بیش از حد در رابطه با اون خونه و سوال های بی جا وعمو آقا رو به سکوت فرو میبره و هر چی من بیشتر سوال میپرسم اون بیشتر سکوت میکنه اخر هم عصبی میشه و با یک بد اخلاقی و تهدید به اتمام میرسه.
سرم رو به شیشه ماشین تکیه دادم از پنجره به آسمون نگاه کردم. خدایا هیچ وقت نمی تونم درک کنم که چرا من رو اینقدر بی کس آفریدی، هیچ کس به غیر از خودت تو این بی کسی نقشی نداره. تو خواستی که من توی خانوادهای به دنیا بیام ، که هیچ چیز از مال دنیا نداشتن تو خواستی من را به پدر و مادری بدی که حتی شرایط زندگی مناسب رو هم ندارن. یکی شیرین عقل و اون یکی ناشنوا و لال، نمیخوام ناشکری کنم اما واقعاً این شرایطی که تو بدون دخالت هیچکس برای من رقم زدی.
کاش یک روز دلیل این همه بدبختی برای یک نفر رو بهم بگی. چرا من باید به جای این که زیر سایه پدر و مادرم باشم با کسی زندگی کنم که هیچ نسبتی باهام نداره و فقط از سر ترحم من رو توی خونش را داده
اون هم از گذشته که از وقتی یادم میومد، تحقیر و تحقیر.
یعنی روزی میشه که من هم بتونم راحت زندگی کنم و بدون ترحم توی این دنیا سربلند کنم یعنی میشه روزی کسی من را به خاطره نداشته هام سرزنش نکنه.
راحت زندگی کنم شاید اگر عشقم به استاد فرجامی داشته باشه اون هم از وضعیت زندگی من و پدر و مادرم با خبر بشه من رو پس بزنه و نخواد. من نباید عاشق بشم یا عشقم را بروز بدم چون خیلی بی کس هستم.
ماشین ایستاد و به عمو اقا نگاه کردم با لبخندی که فکر نمی کردم به این زودی بهم هدیه بده نگاهم کرد اصلا متوجه نشدم کی صحبتش با میترا تموم شده
_پیاده شو بریم نهار بخوریم.
فاطمه علیکرم
🚫 #کپیحرام و پیگرد #قانونی دارد🚫
#پارتاول
https://eitaa.com/zeinabiha2/32702
💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕
زینبی ها
#روزهایالتهاب #پارت93❤️ سرم رو پایین انداختم و به زور لب باز کردم. _ فکر کنم بخاطر من رفت. _ چ
#پارت94❤️
اینقدر گریه کردم که نفهمیدم کی چشمهام اسیر خواب شد.
وقتی چشم باز کردم، هنوز هوا روشن نشده بود. از جام بلند شدم تا مهیای نماز بشم. از ترس اینکه پسر کوچولوی فریبا بیدار نشه آروم در رو باز و کردم و بیرون رفتم. کمی با نوک انگشتهام چشمهای سنگینم رو ماساژ دادم و راهم رو به طرف سرویس گرفتم.
از راهروی کوچک گذشتم و هنوز وارد سالن نشده بودم که متوقف شدم.
امیر توی سجاده اش نشسته بود و گوهر خانم هم کنار سجاده روبروی امیر.اروم با همحرف می زدند.یاد اتفاقات دیشب افتادم.
یک لحظه به ذهنم خطور کرد که شاید امیر فکر می کرده من تو اتاقش خوابیدم که حالا وسط سالن سجاده اش رو پهن کرده. نمی دونم از اینکه ببینه باز من از اتاق فریبا بیرون اومدم چه عکس العملی نشون میده. دیشب که حسابی از دستم شاکی بود.
بهترین راه اینه که به روی خودم نیارم چون اگه اون حرفی بزنه من نمی دونم چی باید بگم و اصلا حوصله ی گله گذاری ندارم .
خودم رو آماده ی اخم و تخم امیر کردم، گلویی صاف کردم و وارد سالن شدم. با حضور من، گوهر خانم رشته ی کلامش رو رها کرد و نگاه هر دو شون سمت من برگشت.
خیلی آروم سلام دادم. پاسخ اول رو خیلی گرم از گوهر خانم گرفتم و بعد با صدای بشاش امیر کمی غافلگیر شدم
_سلام، خانم، صبح بخیر
_ صبح شما بخیر
دیگه اونجا نموندم و بلافاصله سمت سرویس رفتم. چادر رنگیم روکه بخاطر حضور امید و دادمادها، همیشه سرم بود رو کنار در دسشویی گذاشتم و داخل رفتم و وضو گرفتم. وقتی بیرون اومدم باز نگاهم سمت امیر و گوهر خانم رفت که خیلی آروم با هم می خندیدند. امیر با همون لبخند عمیقی که رو لبش بود نگاهم کرد.
_ بیا همین جا نماز بخون،سجاده روجمع نمی کنم.
سری تکون دادم و به سمتشون رفتم. امیر خم شد بوسه ای به مُهر توی سجاده زد و از جاش بلند شد و روی صندلی سر میز نشست . گوهر خانم هم به سمت آشپزخونه رفت. به طرف سجاده رفتم ومشغول نماز شدم. اینقدر دلم گرفته بود که دوست داشتم همونجا سر سجاده زار بزنم.
#کپی_حرام_نویسنده_ققنوس