#پارت96
💕اوج نفرت💕
به رستوران سنتی که عمو اقا قصد داشت من رو اونجا ببره نگاه کردم.
چرا تو این چهار سال این کار رو نکرده. دو تا دلیلی بیشتر نمی تونم پیدا کنم.
یا میترا ازش خواسته، یا داره من رو اماده میکنه برای ازدواجش. انتظار بیجایی که فکر کنم من رو هم تو زندگی مشترکشون جا بدن.
دوباره به اسمون نگاه کردم خدایا چقدر دلم گرفته. من از وقتی پدر و مادرم رو از دست دادم احساس تنهایی داشتم. ولی الان خیلی بیشتره تا کی باید زیر ترحم اینو اون زندگی کنم.
دست گرم عمو اقا روی کمرم نشست.
_برو تو انقدر هم فکر نکن.
به چهره ی خسته ای که سعی داشت با لبخند بهم ارامش بده نگاه کردم و با لبخند بی جونی جوابش رو دادم.
وارد شدیم فضای سنتی، تخت هایی که دورش پشتی های قرمز گذاشته شده بود. حوضچه ای که ابنمای کوچکی داشت با اهنگی که تو فضا پخش بود کاملا همخونی داشت.
روی تخت نزدیکابنما نشستم بعد از سفارش غذا عمو اقا روبروم نشست.
_خوبی?
نمی دونم باید حرفم رو بزنم یا نه.
_عم...عمو اقا من از شما ممنونم که چهار سال به بهترین شکل کنارم بودید مثل یک پدر حمایتم کردید و...ولی
به اطراف نگاه کردم و دوباره ناخواسته پا هام شروع به لرزیدن کردن.
_ولی چی?
تو چشم هاش نگاه کردم.
_من ...قراره تنها باشم?
کف دستش رو به ته ریش توی صورتش کشید.
_چرا این فکر رو می کنی?
_اخه شما قراره...
_قرار من به تو چه ربطی داره?
اینمدل حرف زدن ازش بعید نبود و من عادت کردم.
_من با میترا صحبت کردم. همه چیز رو در رابطه با تو بهش گفتم ازش خاستگاری کردم ولی قبل خاستگاری گفتم که دخترم با ما زندگی می کنه اونم قبول کرد.
سرش رو پایین انداخت و ادامه داد:
_حالا شاید یه روزی خودش در رابطه با علاقش به تو باهات صحبت کنه.
تو چشم هام نگاه کرد.
_دوست داشتم باهم یکم بگردیم. همین الانم اون قیافه رو به خودت نگیر زنگ بزن به پروانه بگو امشب بیاد پیشت.
تمام ناراحتی هام رو فراموش کردم. اومدن پروانه یعنی رسیدن به شماره ی استاد با لبخند کش اومده توی صورتم گفتم:
_شما شب نیستید؟
متعجب از تغییر حالتم گفت:
_نه.
_دوباره میرید خونه باغ؟
_نه با میترا...
حرفش به خاطر حضور مردی که لباس سنتی پوشیده بود و سفره ای رو روی تختمون پهن می کرد نصفه موند.
دیگه ناراحت نبودم فوری شماره ی پروانه رو گرفتم. بعد از خوردن چند بوق جواب داد:
_سلام خانم با کلاس.
بدون مقدمه گفتم:
_سلام. امشب میای خونه ی ما.
پروانه هم با خوشحالی گفت:
_پدر خوندت نیست؟
_نه جایی کار داره.
_اره عزیزم چرا نیام، این نامرد ها انشب همشون دارن میرن خاستگاری منو نمیخوان با خودشون ببرن.
_بهتر. پس منتظرتم.
_کی بیام?
الان بیرونیم، رسیدیم خونه بهت زنگ میزنم
_باشه پس من منتظر تماستم.
گوشی رو قطع کردم. عمو اقا از بالای چشم نگاهم میکرد. گفتم:
_گفت میام
_بله، متوجه شدم.
به غذا که خیلی با سلیقه روی تخت چیده شده بود نگاه کردم.
_معلومه خیلی خوشمزست.
از اون همه شوق و اشتیاقم عمو اقا بالاخره لبخند ز. نهار رو که خوردیم هر چی اسرار کردم بریم خونه عمو اقا قبول نکرد.
من رو به چند تا مغازه برد و یکم برامخرید کرد و در نهایت بعد از سه ساعت به خونه برگشتیم.
وسایل ها رو جا به جا کردم چایی گذاشتم از غیبت عمو اقا که رفته بود دوش بگیره استفاده کردم و به پروانه هم خبر دادم.
برای اینکه بهونه ای دست عمو اقا ندم شام هم گذاشتم تا مثل دفعه ی قبل از بیرون نگیریم.
رفتارم کاملا تغییر کرد این باعث شک عمو اقا شد. اما انقدر برای رسیدن به صفحه ی پروفایل استاد امینی بی قرارم که هیچی برام مهم نیست.
عمو اقا کت و شلوار شیکی پوشید مثل همیشه به خودش ادکلن زد ولی بر عکس همیشه که خودش رو تو اینه نگاه می کرد روبروی من ایستاد.
_نگار خوب شدم?
مثل یک دختر که به پدرش محبت می کنه جلو رفتم دستی به سرشونش کشیدم.
_خیلی خوبید، مثل همیشه.
_نمیخوام مثل همیشه باشم چی کار کنم?
_اخه ادمخوشتیپ و خوش پوشی مثل شما که لازم نیست تغییر کنه.
با لبخند گفت:
_نه مثل اینکه نگار من دوباره داره شیطون میشه.
سوالی گفتم:
_من شیطنت دارم؟
_هر وقت حالت خیلی خوب باشه بله، داری، زیاد هم داری. ولی نمی دونم چی شده که حالت خوب شده. از وقتی فهمیدی من شب نیستم تو پوست خودت نمی گنجی.
هول شدم.
_ن...نه این چه حرفیه، اخه با پروانه خیلی خوش می گذره.
نگاهی به قابلمه ی غذا و چایی امادم کرد. ابرویی بالا انداخت و نفس عمیقی کشید سمت در رفت.
_نگار دیگه سفارش نکنم.
_خیالتون راحت.
کفشش رو پوشید. دوباره سفارش های تکراریش رو کرد و رفت.
تا اومدن پروانه کتابم رو باز کردم.
خوشبختانه فردا با استاد امینی کلاس داریم با عشق و علاقه شروع به خوندن کتاب کردم. سرگرم خوندن بودم که صدای زنگ خونه به صدا در اومد.
فاطمه علیکرم
🚫 #کپیحرام و پیگرد #قانونی دارد🚫
#پارتاول
https://eitaa.com/zeinabiha2/32702
💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕
زینبی ها
#روزهایالتهاب #پارت95❤️ نمازم روخوندم. مشغول جمع کردن سجاده شدم. تو این فاصله گوهر خانم برای ام
#پارت96❤️
کمی خودم رو جمع و جور کردم و آروم پیاده شدم. به محض اینکه در رو بستم امیر ریموت رو زد و درهای ماشین قفل شد. هنوز هم ناباورانه نگاهش می کردم. به پشت در که رسیدم صدای مامان از توی حیاط به گوشم رسید.
_ کیه؟ اومدم.
امیر نگاهش رو به من داد.
_ چیه، چرا اینحوری نگاهم می کنی؟ اگه مزاحمم برم؟
از حرفش دستپاچه شدم
_ نه....نه ...چ..چرا مزاحم
با صدای کشیده شدن قفل در، چشم از هم برداشتیم. تا در باز شد چهره ی مهربون مامان جلو چشمم ظاهر شد. امیر کنار دیوار توی دید مامان نبود.مامان با دیدن من لبهاش به خنده باز شد
_ تویی؟ سلام عزیزم
متقابلا لبخندی نثار چشم هاش کردم
_ سلام مامان جون
آغوش باز کرد و به آنی خودم رو در حصار دستهاش دیدم. انگار تمام آرامش دنیا بین این حصارها نصیب قلبم می شد. بوسه ای عمیق از گونه های گرمش برداشتم و داغی غنچه ی لبهاش رو روی پیشونیم حس کردم.
از آغوشش جدا شدم. دستش رو پشت کمرم گذاشت
_ بیا تو مادر جون
نگاهم بین امیر و مامان چرخید. قبل از اینکه لب باز کنم مامان رد نگاهم رو گرفت و به چهره ی خندان امیر رسید. اول تعجب کرد ولی با سلام گرم امیر به خودش اومد و کمی دستپاچه شد
_ سلام پسرم، ببخشید متوجه حضور شما نشدم
_ نه اشکالی نداره، شما ببخشید مزاحمتون شدم.
مامان سریع از جلوی در کنار رفت، دستش رو سمت خونه دراز کرد.
_ این چه حرفیه، خیلی خوش اومدید، بفرمایید.
امیر اشاره ای به من کرد و پشت سر من وارد خونه شد. مامان هم از حضور امیر غافلگیر شده بود هم خوشحال. وارد هال شدیم. رضا مثل همیشه مشغول تماشای تلوزیون بود. با دیدن ما خوشخال شد. خواست از جاش بلند بشه که امیر پیش قدم شد و کنارش نشست. با هم دست دادند و روبوسی کردند. امیر با فاصله ی کمی کنار رضا نشست.
مامان وارد آشپز خونه شد، دنبالش رفتم. همینطور که پیچ سماور رو می چرخوند با اضطراب نگاهی به من کرد و با صدای آرومی که می خواست امیر نشوه گفت
_ مادر کاش خبر می دادی زود تر شام آماده می کردم.
نگاهی به قابلمه های روی گاز انداختم
#کپی_حرام_نویسنده_ققنوس